sixth

667 156 152
                                    

مینهو خیلی شیک سه تا کار رو انجام داد. اول از همه جیسونگ رو بغل کرد و سعی کرد با آزاد کردن بوی هندونه آرومش کنه که متاسفانه اثر نکرد. هورمون های بالا و پایین شده و اعصاب شخمی و ترس زیادی که توی وجود امگای کوچکتر نقش بسته بود دست به دست هم داده بودن تا هندونه ی حامله ی ما یه زردآلوی حامله ی نق نقو که اشکش دم مشکشه داشته باشه و نتونه هیچکاری بکنه

-جیسونگ عزیزم میشه یه کم آروم باشی؟
امگای کوچکتر سرش رو به دو طرف تکون داد و هق بعدیش رو توی گردن پسر بزرگتر خالی کرد. میخواست مشت دستش رو بلند کنه و به شونه ی هندونه ی قصه بکوبه اما یادش اومد که مینهو حامله است و یه انسان حامله رو کتک نمیزنن.

پس خواست مشتش رو به سمت بدن خودش ببره که یادش اومد خودش هم حامله است و یه انسان حامله رو کتک نمیزنن. مشت بیچاره رو همونطور لنگ در هوا نگه داشت و وقتی دید هیچ کس اون اطراف نیست تا کتک بخوره، بیشتر گریه کرد

مینهو دست هاش رو دور صورت پسر کوچکتر گذاشت و شستش رو زیر چشم هاش کشید و صورتش رو از اشک پاک کرد
-میشه آروم بمونی قربونت برم؟ هوم؟ گریه نکن زردآلو

-نه!!! اینا میگن من حامله ام! نمیشه! نه! یعنی الان یه موجود زشت و کریه و چسبون و لیز توی منه؟
-نه فدات شم اون توی تو بود که الان هسته ی زردآلوی من توی شکم فسقلیته. داریم بابا میشیم جیسونگ

امگای کوچکتر فین فین کرد و کمی آروم تر شد. چند لحظه ای به چشم های ذوق زده ی پسر بزرگتر خیره شد و بعد دو تا قطره اشک گنده از چشم هاش پایین چکیدن
-تا قبل اون هم داشتیم بابا میشدیم. الان بابا پلاسه. نمیخوام پلاس باشم. میخوام بابای ساده باشم. تخم هندونه برامون بس بود. هسته ی زردآلو نمیخوام!
و خب دوباره گریه کرد.

در مورد کارایی که مینهو کرد صحبت کردم دیگه؟ اولیش آروم کردن جیسونگ بود. دومیش نوشتن یه نوت و تهدید برای اون آلفاها بود و سومیش برداشتن پسر کوچکتر و بردنش به سمت یه مطب دکتر بود. باید مطمئن میشدن که جیسونگ حامله است. تا نمی رفتن دکتر که چیزی مشخص نمیشد!

مینهو سعی داشت این شکلی خودش رو، و البته امگای کوچکتر رو، دلداری بده
توی مطب دکتر نشستن و منتظر نوبت موندن. جیسونگ به دست پسر بزرگتر چنگ زده بود و هر از چند گاهی یادش میومد باید گریه کنه. امگای هندونه ای پوف کلافه ای کرد و یکی از دست هاش رو به زور از چنگ انگشت های امگای کوچکتر بیرون آورد و گوشیش رو برداشت.

مطمئنا اون آلفاها تا الان پیامش رو، مبنی بر اینکه هرچه سریع تر کونشون رو جمع کنن و به آدرسی که مینهو براشون فرستاده بیان، دریافت کرده بودن و اینکه تا حالا خبری نشده بود ازشون یعنی اینکه تصمیم گرفته بودن با چنگ گربه ی ملوسمون روی گردنشون به دیار باقی بشتابن

-دقیقا... کدوم... گوری... هستین؟!
زیر لب رو به سونگمین که پشت خط بود غرید و بعدش صدای آروم آلفا که موش شده بود به گوش رسید
- به خدا الان میرسیم. میایم. اومدیم.

the pregnants(minsung)Where stories live. Discover now