_نظرت در مورد باشگاه و مربی ها چیه سهون؟چرا اصلا اونجا حرف نزدی؟
_تو به جای منم داشتی حرف میزدی و مجلس رو تو دست گرفته بودی..
_نمیخواستی من حرف بزنم؟
_به من ربطی نداره!
_اما دلخوری!
_نیستم ._دقیقا کدوم حرف من ناراحتت کرده سهونی؟
_هیچکدوم._ناز نکن سهون ،بهم بگو چه اشتباهی کردم!
_واقعا برام سواله که چرا هر وقت یه دختر میبینی سعی میکنی شیرین زبونی و دلبری کنی؟
بیشتر از این نتونستم حرص پنهان شده تو وجودم رو مخفی نگه دارم و هرچی که تو مغزم در حال جولان دادن بود رو بیرون ریختم.
قهقهه های بلند کای رو مخم رژه رفت ،وقتی با صدای خاصی میخنده و اطراف چشماش چین میخوره...چه تصویر دوست نداشتنی برام به نمایش میزاره...!!!!!!
_دیوونه شدی سهون،من کی همچین کاری کردم؟فقط داشتم سعی میکردم با اون خارجی ها ارتباط برقرار کنم ویخ دختره رو آب کنم.ندیدی چه قیافه ای برامون گرفته بود.احساس کردم معذب بود ازدیدن ما.
_خودت رو مسخره کن کیم کای،معذب کجا بود اون اصلا ما رو داخل آدم حساب نمیکرد،خدایا هنوزم باورم نمیشه به ستاره های جهانی اکسو همچین بی احترامی شده.
اصلا چطوره به منیجر بگیم ازشون خوشمون نیومد ،مگه مربی وطنی چه عیبی داره؟!_بالاخره نفهمیدم به خاطر نشناختن ما کفری هستی،یا حرف زدن من ؟
_نمیدونم،کلا عصبانیم از تو،اون دختره ،خودم ،منیجر،حتی آقای کیم!!
_پسره چی؟
_وایب خوبی بهم میداد._راستش من از هردوشون حس خوبی گرفتم،بیا این فرصت آشنا شدن با دوتا ایرانی رو از دست ندیم،شاید خوش گذشت؟!
و دست درازی که دور شونه ام قفل شد و من رو به سختی تو آغوشش جا داد و فشرد.
مثل همیشه تمام قلعه های دفاعی من،با نزدیکی به کای و دریافت توجهش ،از هم پاشید و با خاک یکسان شد.
نمیدونم از کی و چطوری این حس رو ازش دریافت کردم اما همیشه مثل یه روتین روزانه برام تکرار میشد و انکارش ،شبیه یه پوزخند احمقانه به بدیهیات بود.
حالا با این بغل کمتر عصبانی بودم،ازاینکه کای سعی میکرد با اون دختره از خود راضی ارتباط برقرار کنه.
بعد از معرفی خودم ،به وضوح دیدم که سارا پشت چشمی برام نازک کرد و تا آخر جلسه و عقد قرارداد و صحبت های پایانی حتی یه بار هم بهم نگاه نکرد اما در عوض هر چند دقیقه یکبار،کای رو زیر نظر میگرفت و من بی دلیل دلم میخواست ،دست کای رو بگیرم و از اتاق بیام بیرون.
YOU ARE READING
A lost dream
Fanfictionکاپل: سکای + کایهون +چانبک خلاصه ای از داستان: _این ۲۸ امین نیمه شبی هست که اینور دنیا ،شب رو صبح نمیکنم ،در واقع بهتره بگیم شب رو تا صبح فکر میکنم و غصه های ناتمومم در حال زاد و ولد با سرعت سرسام آوری هستن.... ____ _شما به مربی تکواندو نیازی ندارید...