۱۸.حسرت

37 9 3
                                    

از شب افتتاحیه رستورانمون به صورت رسمی شروع به کار کرده و استقبال هم نمیشه گفت بی نظیر ،اما برای شروع خوب به نظر می رسه و همه اعضای خانواده بالاخره از اینکه روند زندگیمون داره رو روال میوفته،راضی و خوشحال ان.

جلسه دوم تمرین قرار بود روز چهارشنبه باشه ،که بر اساس برنامه ریزی نامناسب جناب یونگی، به صورت یهویی به سه شنبه هفت ونیم عصر جابجا شد.

هنوزم با سام ،تو باشگاه ،به شاگردای کوچولو آموزش میدم و هر روز سر یه مسئله ساده با یونگی کل کل میکنم.

نمی‌دونم کی میخواد این کینه رو فراموش کنه ،من همه تلاشم رو میکنم که باهاش خوب برخورد کنم اما هنوزم از اینکه جایگاه مربی ارشد رو ازش گرفتم، من رو به چشم یه دزد می بینه و از کمترین تلاشی برای آزار من مضایقه نمی کنه .

حتی از زمانی که فهمید من و سام به پیشنهاد آقای کیم دوتا شاگرد خصوصی کله گنده و معروف گرفتیم، نشانه های خصومت رو من بیشتر از قبل تو چهره و رفتارش می بینم.

مدام در تلاش هست تا کارهای من رو زیر سوال ببره و علی الخصوص ،عضو تیم ملی بودنم،هنوزم براش شبیه یه جوک و خالی بندی هست،در حدی که برام شرط گذاشته در صورتی این ادعای من رو قبول می‌کنه که با یکی از دوستای تکواندو کارش که عضو تیم ملی جوانان هست،مبارزه کنم و شکستش بدم.

می‌دونم واقعا نیازی به باور کردن یا نکردنش ندارم،اما این بد ذات بودنش ،وادارم می‌کنه باهاش کل کل کنم و قرار شده بعد از بردن این دوست ملی پوشش که پسر هم هست،دیگه آتش بس بینمون اعلام بشه.

امروز سام خودش قراره به باشگاه بیاد من تنهایی این مسیر رو در حالی طی میکنم که ،برای رویارویی با سهون و کای، تپش قلب محسوسی گرفتم‌ .

از خودم انتظار بیشتری داشتم و نمی‌دونم چرا هنوز بعد از چند جلسه دیدار و صحبت ،نتونستم خودم رو در برابرشون جمع و جور کنم .

شاید باید همون چند سال پیش به نصیحت های سام گوش میدادم و با یکی از رفیقای خل وضعش که بهم پیشنهاد دوستی داده بود ،یه رابطه ای شروع میکردم،حداقل اینطوری شناخت نسبی به پسرا و تفکراتشون داشتم و بلد بودم درست رفتار کنم.

همین بی تجربگی داشت،رسوام میکرد و من نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
گفتم بی تجربگی؟!
ذهنم فراموش نکرد بهم یادآوری کنه ،که سهون هم مثل تو بی تجربه ست!!!!

واقعا باید به حال خودم تاسف بخورم که همچین چیزی برام مهم شده و مدام تو این دو روز بهش فکر کردم و حلاجیش کردم.

طبق قراری که با خودم گذاشتم ،اروم تکرار کردم:
((سهون و کای و هر چیزی که بهشون مربوط باشه ،برات کمترین اهمیتی نداره ،سارا.
تو فقط بهشون آموزش میدی.))

قرار شده ،هر موقع که ذهنم به ناکجا آباد رسید ،این جملات رو با خودم مرور و تکرار کنم.

گرچه زیاد نتیجه بخش نبوده و من دو روز گذشته از هر فرصتی استفاده کردم تا تو یوتیوب موزیک ویدیو های اکسو رو ببینم و روی شخص خاص و حرکات و صدا و قیافه اش ،تمرکز کردم و برای میلیون ها بار خودم رو لعنت و سرزنش کردم.

A lost dreamWhere stories live. Discover now