_می تونی خودت تنها بری کای،من نمیام.
_اما من میخوام با تو برم سهونی
_میتونی تنهایی بری و بحث ناتمام باشگاه رو با سارا ادامه بدی.
در حالیکه روی کاناپه خونه کای ،غلت می زدم پشتم رو به کای کردم وجمله ام رو ادامه دادم:
_کسی هم مزاحم بحث مهیجتون نمیشه!_در مورد کدوم بحث ،حرف میزنی سهون؟!
_همون بحثی که امروز حین دویدن تو باشگاه باهم داشتید و به نظر میرسید خیلی هم بهتون خوش میگذره.
_میخوای بدونی در مورد چی حرف می زدیم؟
_معلومه که نه!!
در حالیکه تو دلم داشتم می مردم تا بدونم موضوع صحبتشون چی بود._داشتم در مورد تو براش حرف میزدم سهونی!
مثل جن زده ها از رو کاناپه بلند شدم و سیخ نشستم.فکر کنم کای فهمید که چقدر بی تاب بودم برای شنیدم حرفاشون.
_چی می گفتی از من؟
کای خندید و سرش رو کج کرد،_چیشد پس ؟تو که کنجکاو نبودی؟
اخم با مزه سهون دوباره به خنده انداختش.
_داشتم بهش می گفتم که منم با نظر سهونی در مورد آشنایی بیشتر و صحبت در مورد شدت و نحوه تمرینات موافقم و یادم نرفت که اشاره کنم تو چقدر جنتلمن و دوست داشتنی و جذابی و اخم با مزه ات ،فقط از روی عادت بین ابروهای قشنگت می شینه وگرنه تو پدرکشتگی با کسی مخصوصا با یه مربی خارجی که فقط دوبار دیدیش،نداری.
الان کای بین حرفاش،کاملا محسوس من رو مورد تحسین هم قرار داد؟یا من دوست داشتم اینطوری فکر کنم؟
درسته که به خاطر حرفایی که سرخود،در موردم به سارا گفته لایق دعوا و سرزنش بود،اما بخشی از حرفاش که در مورد جنتلمنی و دوست داشتنی بودن و جذابیت من بود ،کفه ترازو رو سنگین تر میکرد و باعث میشد قلبم تو هاله ای از نور،اروم بگیره.
نمیدونم این چه حسی بود که بعد از سالها ،شناخت کای داشتم ،اما بازم با شنیدن تحسین و تمجیداتش ،غرق شعف میشدم و مثل دختربچه ها لپام گل می نداخت.
در حالیکه تعریف سایر هیونگ هام تقریبا به هیچ جام نبود .
توجیحی که برای قلبم جور میکنم اینه که ،خب وقتی یکی که ازت جذاب تره،ازت تعریف میکنه ،معلومه که بیشتر خرذوق میشی وبه نظر من جذاب ترین عضو اکسو کای بود ،در حالیکه هیچوقت پیش هیچکس بهش اعتراف نکرده بودم.
حالا با شنیدن اینکه محور صحبت های کای با سارا،من بودم ،دوباره مثل یه گربه که از ناز و نوازش غنی شده،روی کاناپه ولو شدم.
_به هر حال نظر من در مورد اومدن به رستورانشون عوض نشده ،اون از من بدش میاد ،فکر میکنی از رفتنم استقبال میکنه؟!
YOU ARE READING
A lost dream
Fanfictionکاپل: سکای + کایهون +چانبک خلاصه ای از داستان: _این ۲۸ امین نیمه شبی هست که اینور دنیا ،شب رو صبح نمیکنم ،در واقع بهتره بگیم شب رو تا صبح فکر میکنم و غصه های ناتمومم در حال زاد و ولد با سرعت سرسام آوری هستن.... ____ _شما به مربی تکواندو نیازی ندارید...