چه خوب که امروز، کلاس نداشتیم و مجبور نبودم باشگاه برم. نه از نظر روحی آمادگی روبرو شدن با سهون رو داشتم و نه جسما توانی برای تمرین کردن.عروسی که کلی براش نقشه کشیده بودم خوب شروع شد و در نهایت همه چی محو شد و در کل هیچ خاطره خوبی ازش برام نموند.
لحظات پایانی شوک بزرگی که بهم وارد شد ، تا خود صبح بیدارم نگه داشت و مغزم مجبورم کرد با چشمایی که برای لحظه ای خواب التماس می کردن، بجنگم...مغزم تا ساعت هفت صبح بدون لحظه ای تعلل در حال فکر کردن و کنکاش بود.
لحظه ای از اعتراف قشنگ سهون تو اوج آسمون ها بودم و لحظه ای بعد به خاطر غیرممکن بودن این رابطه، خودم رو بین اشکها غرق میکردم.
نتیجه اینهمه فکر کردن، حقیقتی بود که برای بار هزارم واسم تداعی شد. اینکه با سهون نمیتونم وارد هیچ نوع رابطه ای علی الخصوص رابطه عاشقانه بشم.
حتی با اینکه متوجه شده بودم مورد توجهش قرار گرفتم و اون در کمال معصومیت و بی تجربگی مابین کلمات سعی کرده بود بهم بفهمونه که دوستم داره، اما من کسی نبودم که بتونم برای همچین رابطه های پرریسکی قدم بردارم.
امنیت برام اولین شرط لازم بود.
من برای عشق ورزیدن ، نیاز مبرم به امنیت خاطر داشتم.
کسی که بدونم در هر شرایطی کنارمه نه اینکه از ترس قضاوت دیگران مثل یه سایه پشت سرم حرکت کنه.
من مردی میخواستم که فقط محدود و منحصرا برای خودم جذاب باشه نه اینکه محبوب همه دخترا باشه.حتی تا دیشب خودم هم نمیدونستم تو روابط احساسی میتونم تا این حد خودخواه باشم، اما شب بیداری دیشبم بهم فهموند که من اگر کسی رو برای دل خودم بخوام ، نمیتونم اجازه بدم کسی نیم نگاهی بهش بندازه چه برسه به اینکه یه سلبریتی محبوب باشه که نود درصد فن هاش دخترن و براش هر کاری میکنن.
من یه آدم عادی بودم و جنبه ام در حدی نبود که بتونم به صحنه بوسه معشوقم و یکی دیگه، تو تی وی زل بزنم و خم به ابرو نیارم.
حقیقتاخودم رو در حد این روابط سطح بالا، که طرفین باید جنبه ای به بلندای کوه داشته باشن، نمی دیدم و حتی اگر بنا به هر دلیلی این رابطه رو قبول کنم ، شک ندارم کسی که قراره زیر نشخوار های روانی و حسادت زنانه جون بکنه خودمم، که حتی معلوم نیست تا چه زمان بتونم تو این رابطه ویرانگر دووم بیارم. پس سهون و احساساتش به کل منتفی بود.
طرف دیگه ، قلب بخت برگشته ام ایستاده بود که برای اولین بار تو زندگیش تصمیم گرفته بود برای کسی بتپه و در کمال ناباوری از طرف مقابلش بازخورد مثبت هم بگیره. چه بد شانس بود این قلب بینوا...
چه بد جایی گیر کرده بود و چه روزهای سختی رو قرار بود بهش تحمیل کنم.
با هر بار دیدنش قرار بود ، بیقراری کنه و من با قساوت چشمهام رو از شخص مورد علاقه قلبم، بدزدم.
YOU ARE READING
A lost dream
Fanfictionکاپل: سکای + کایهون +چانبک خلاصه ای از داستان: _این ۲۸ امین نیمه شبی هست که اینور دنیا ،شب رو صبح نمیکنم ،در واقع بهتره بگیم شب رو تا صبح فکر میکنم و غصه های ناتمومم در حال زاد و ولد با سرعت سرسام آوری هستن.... ____ _شما به مربی تکواندو نیازی ندارید...