Part 1

100 8 0
                                    

جونگکوک وارد اتاقش شد و بدون عوض کردن لباساش روی تخت افتاد.
زیادی خسته بود و همین باعث شد سریع خوابش ببره.

غافل از هیولایی که پشت پرده اتاقش منتظر اومدنش بود.
حقیقتا دلش برای کوکی کوچولوش تنگ شده بود.
حالا تا صبح میتونست بدون مشکل بهش زل بزنه و لذتشو ببره.

درسته که تایم های دیگه هم میتونست همینکارو بکنه چون جونگکوک نمیتونست اونو ببینه ولی موقع خوابش راحت بود،چون کوک بدون حرکت بود و تهیونگ میتونست راحت تر کاراشو بکنه..

•••

صبح جونگکوک با کرختی چشماشو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
اهی از راحتی خوابش کشید و سعی کرد از جاش بلند شه و هم فشار روی خودشو خالی کنه هم لباساشو عوض کنه.

وارد توالت اتاقش شد و بعد از انجام کارش رفت تا دست و صورتشو بشوره که با چیزی که دید وحشت کرد.
گردن و ترقوه هاش پر از مارکای بنفش رنگ بود و گوشه لبش زخم کوچیکی دیده میشد.
جونگکوک داشت فکر میکرد که دیشب توی مهمونی رابطه ای با کسی داشته؟
ولی اون اونقدر مست نبود که متوجه نشه با کسی رابطه داشته.

بعد از تعویض لباساش که سعی کرد لباس پوشیده ای برای مارکای بنفش بپوشه جلوی اینه ایستاد و سعی کرد و با کرمی مارکارو بپوشونه.
بعد از اینکه قسمت زیادی از گردنشو که بیشتر توی دید بود و پوشوند روی تختش نشست و فکر کرد با دوستش تماس بگیره و سعی کنه چیزی از دیشب بفهمه یا نه، که با افتادن چیزی سرشو بلند کرد.

با دیدن ساعت رو میزیش که الان روی زمین بود بلند شد و با قدم های اروم سمتش رفت.
چجوری ساعتی که وسط میز بود افتاده بود؟!
خم شد تا ساعتو برداره که سایه ای از پشت روش افتاد.برگشت و با چیزی که دید وحشت زده هینی کشید..

سلامم..شاید اولین فیکی باشه که مینویسم...و امیدوارم حمایت کنید:)♡

𝐌𝐨𝐧𝐬𝐭𝐞𝐫👁ᵛᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now