Part 3

108 8 1
                                    

تهیونگ با یه حرکت جونگکوک و زیر خودش کشید و صورتشو نزدیک صورت کوچولوش نگه داشت.
جوری که نفس های سردش به پوست داغ جونگکوک بر میخورد.
+چیکار می..میکنی.دیوونه شدی؟
جونگکوک درحالی که ترسیده بود گفت و سعی داشت تهیونگ و از روی خودش کنار بزنه ولی دریغ از ذره ای حرکت.
تهیونگ که انگار داشت بهش خوش میگذشت سرشو توی گردن جونگکوک فرو کرد و از عطرش نفس عمیقی کشید.
_برای این لحظه توی هوشیاریت لحظه شماری میکردم بیبی
جونگکوک لحظه ای دست از تقلا برداشت.منظورش از این حرف چی بود؟نکنه...
با فکری که به ذهنش رسید چشماش تا اخرین حد ممکن گرد شد و جیغ گوش خراشی کشید.
تهیونگ که گوشش بغل صورت جونگکوک بود حس کرد پرده ی گوششو از دست داد و با قیافه ی درهمی به جونگکوک شوکه نگاه کرد که مشتی توی صورتش خورد.
+پس بگو چرا گردنم کبوده.کار توی هیولا بود نه؟میکشمتتت
جونگکوک خواست دوباره مشتی توی صورت تهیونگ بکوبه که دستش اسیر شد و یچیز سردی روی لب هاش نشست.
با چشمایی که نمیدونست برای بار چندم گرد شده بود به چشمای تهیونگ که بسته بود و درحال بوسیدن لباش بود نگاه کرد.
شوکه تر از اونی بود که بتونه پسش بزنه.تا زمانی که تهیونگ دستشو از زیر لباس جونگکوک روی بدنش میکشید.
ولی انگار که فلج شده بود.دستاش سنگین شده بود و نمیتونست کاری کنه.
تهیونگ دوباره سرشو توی گردن جونگکوک فرو برد و بوسه های ریزی میذاشت و با دستاش بدن نرم جونگکوک و نوازش میکرد.
تا خواست لباسشو در بیاره صدایی از بیرون اتاق اومد و بعد از اون صدا زده شدن جونگکوک توسط برادرشو شنید.
لعنتی به شانسش فرستاد و جونگکوکو همونجوری ول کرد و سمت پرده اتاق رفت و پشتش ناپدید شد.
جونگکوک که دیگه بعد از رفتن تهیونگ از روش اون حس سنگینی و نداشت نفس عمیقی کشید و سعی کرد بلند شه.
دستی به لباسش کشید و با چک کردن گردنش و معلوم نبودن کبودی ها از اتاق بیرون رفت تا به استقبال خانوادش که تازه و به موقع از سفر برگشته بودن بره.
نمیدونست موضوع اون پسر ترسناک و به خانوادش بگه یا نه.
در اخر تصمیم گرفت الان نگه و ببینه در اینده چی میشه.هنوز امید داشت که این ها همش توهم و خوابه.ولی فقط یکم از امیدشو داشت...

سلام خوشگلا...پارت جدید خدمت شما🌚🌻ووت یادتون نره هاا🥺

𝐌𝐨𝐧𝐬𝐭𝐞𝐫👁ᵛᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now