part 9

721 45 8
                                    

Writer's pov :

جیسونگ :" فلیکسسسسسسسسسس!!"

فلیکس با خنده از اتاق جیسونگ بیرون پرید و دوید به سمت هال تا از دستش جون سالم به در ببره .

جیسونگ هم پشت سرش از اتاق بیرون اومد و به دنبال فلیکس دوید تا جلوش رو از گفتن هر کلمه ای بگیره وگرنه ابروش به باد میرفت .

فلیکس همینطوری تند تند از پله ها پایین اومد و به طرف هیونجین که در حال اماده سازی صبحانه بود رفت تا اطلاعات جدیدی که به دست اورده بود رو به اشتراکش بزاره .

جیسونگ از پشتش جیغی زد :" یااااا یه کلمه هم نگیییی .. یاااااا با تو ام فلیکسسسسس"

ولی فلیکس بدون توجه به اون به هیونجین رسیده سریع شروع به صحبت کرد :" میدونستی که لینو هیونگ خیلی کراشه !!!"

هیونجین کمی سرش رو کج کرد و با حالتی که انگار نفهميده حرفش رو تکرار کرد :" لینو .. کراشه ؟"

فلیکس با ذوق سر تکون داد و گفت :" اره خیلی  جوری که حتی جیس..."

ادامه ی حرفش با پرش جیسونگ طرفش و بستن دهنش نيمه موند .

خب توی 3 روز گذشته جیسونگ به زور با حرفشون موافقت کرده و به خونه هیونجین اومده بود ولی گفته بود که هرطور شده مفتی اونجا نمیمونه و باید پول بده .
با اصرارش هیونجین هم قبول کرده و یکی از اتاق مهمان های طبقه بالایی رو به اون داده بود .
وسایلش رو اورده جا داده بودند .

روز اول خیلی معذب کننده گذشت چون هیچکس حرفی برای گفتن نداشت و نمیدونستن با هم چطور رفتار کنند ولی با گذشت زمان ، صرف غذا با هم ، چندین بار حرف زدن کمی یخ هر دو طرف باز شده بود .

توی این مدت فلیکس کمتر گربه شده و هیونجین حداقل تونسته بود کار ها های ضروری مثل رفتن به دستشویی یا لباس پوشیدن  بدون پارگی به خاطر ناخون هاش ، استفاده از وسایل معمولی یخچال ، تلویزیون رو بهش یاد بده . به گفته هان توی این چند سال به فلیکس همه ی این ها رو یاد داده بود و اون خوب بلد بود ولی وقتی هیونجین ازش میپرسید اون سر تکون میداد و مشتاق تماشا اون بود .

لینو چند باری بهشون سر زده بود که چیز عجیبیه . هیونجین زیاد اون رو نمیدید ولی با اومدن دو تا مهمون ، دفعات اومدن لینو هم زیاد تر شده بود و بهونه اش هم پرونده فلیکس بود . میخواستند برای فلیکس یه کارت ملی و شناسنامه بگیرن تا کار هاش راحت تر بشه به عنوان انسان که البته بدون اومدن فلیکس از خونه باید میبود پس لینو به عهده اش گرفت .

هیونجین از فکر و خیال چند روز در اومد و به اون دو تا کوتوله نگاه کرد که چجوری با هم در حال دعوان .

سعی کرد اون ها رو با گفتن اینکه " صبحونه اماده است " از هم جدا کنه که موفق هم بود . با شنیدن این حرف هر دو اون ها از بغل هم دراومده سر میز غذاخوری نشستند .

𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜 Where stories live. Discover now