part 8 🥃

220 30 24
                                    

یونگی نمیتونست این رفتارو دیگه تحمل کنه

با هودی و شلوار گشاد و کتونی های بزرگ با سرعت توی راهرو قدم میزد و حتی برای خودشم درد پایین تنش مهم نبود

ازونجایی که اون پسرو اونجوری میبستنش و به اون اتاق میفرستادنش مشخص بود میتونن کنترلش کنن

با سرعت به سمت اتاق خانواده ی جیمین میرفت

بعد از رسیدن به درهای بزرگی توقف کرد

ادرسی که یکی از خدمتکارا داده بود دقیقا همینجا بود

یونگی رو به نگهبان های دم اتاق گفت:میخوام اقای پارک رو ببینم

خدمتکارها متعجب به هم نگاه کردن

یه فرد عادی اومده بود تا رئیس اصلیشون رو ببینه؟

بعد از نگاه طولانی که به همدیگه انداختن گفتن:نمیشه...برگرد به اتاقت

یونگی:من حتما باید ببینمش...

دستیار اقای پارک که یه مرد قد بلند بود به سمت اتاق اومد و نگاهی به یونگی انداخت
با دیدنش شکه پرسید:پسرکوچولو راهتو گم کردی؟

یونگی:اینجا اتاق اقای پارک نیست؟

دستیار:هست

یونگی:پس درست اومدم

دستیار:اونوقت میشه بدونم کار مهمتون چیه؟

یونگی:میخوام راجب پسرش باهاش صحبت کنم

دستیارش کمی فکر کرد و یهویی گفت:اهان...

یونگی کنجکاو نگاهش کرد

دستیار:بانوی جوان...بفرمایید
دستشو به سمت در گرفت

خدمتکارها درو باز کردن

یونگی شکه نگاهش کرد
ولی ازونجایی که به خواستش رسیده بود فعلا بیخیال ادامه ی صحبت با اون دستیار و لقبی که صداش زده بود شد و وارد اتاق شد

مرد مسن و لاغری که بیش از حد شاد و خوشحال بود پشت میزش نشسته بود و با دیدن یونگی شکه شد

اخم غلیظی کرد

دستیار همراه یونگی وارد شد و گفت:اشناست...پسر عزیزتون انتخابش کرده

اقای پارک نگاهی به سرتا پای یونگی انداخت و کلافه زمزمه کرد:بازم یه هرزه ی جدید اورده؟

حتی گوشای یونگی با شنیدنش درد گرفت درست مثل قلبش...

تو این خونه ی لعنتی هرکسی هرجوری که میخواست صداش میزد؟

اقای پارک:چیه حالا؟اینجا چیکار میکنه؟

یونگی تعظیم بلندی کرد و وقتی پاشد جرات کرد و داد زد:منو از دست پسرت نجات بده

مرد سیگار کلفتی لای لباش گذاشت و با تردید به یونگی نگاه کرد

یونگی:میدونم که میتونی...فقط بذار برم

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now