یونگی نمیتونست این رفتارو دیگه تحمل کنه
با هودی و شلوار گشاد و کتونی های بزرگ با سرعت توی راهرو قدم میزد و حتی برای خودشم درد پایین تنش مهم نبود
ازونجایی که اون پسرو اونجوری میبستنش و به اون اتاق میفرستادنش مشخص بود میتونن کنترلش کنن
با سرعت به سمت اتاق خانواده ی جیمین میرفت
بعد از رسیدن به درهای بزرگی توقف کرد
ادرسی که یکی از خدمتکارا داده بود دقیقا همینجا بود
یونگی رو به نگهبان های دم اتاق گفت:میخوام اقای پارک رو ببینم
خدمتکارها متعجب به هم نگاه کردن
یه فرد عادی اومده بود تا رئیس اصلیشون رو ببینه؟
بعد از نگاه طولانی که به همدیگه انداختن گفتن:نمیشه...برگرد به اتاقت
یونگی:من حتما باید ببینمش...
دستیار اقای پارک که یه مرد قد بلند بود به سمت اتاق اومد و نگاهی به یونگی انداخت
با دیدنش شکه پرسید:پسرکوچولو راهتو گم کردی؟یونگی:اینجا اتاق اقای پارک نیست؟
دستیار:هست
یونگی:پس درست اومدم
دستیار:اونوقت میشه بدونم کار مهمتون چیه؟
یونگی:میخوام راجب پسرش باهاش صحبت کنم
دستیارش کمی فکر کرد و یهویی گفت:اهان...
یونگی کنجکاو نگاهش کرد
دستیار:بانوی جوان...بفرمایید
دستشو به سمت در گرفتخدمتکارها درو باز کردن
یونگی شکه نگاهش کرد
ولی ازونجایی که به خواستش رسیده بود فعلا بیخیال ادامه ی صحبت با اون دستیار و لقبی که صداش زده بود شد و وارد اتاق شدمرد مسن و لاغری که بیش از حد شاد و خوشحال بود پشت میزش نشسته بود و با دیدن یونگی شکه شد
اخم غلیظی کرد
دستیار همراه یونگی وارد شد و گفت:اشناست...پسر عزیزتون انتخابش کرده
اقای پارک نگاهی به سرتا پای یونگی انداخت و کلافه زمزمه کرد:بازم یه هرزه ی جدید اورده؟
حتی گوشای یونگی با شنیدنش درد گرفت درست مثل قلبش...
تو این خونه ی لعنتی هرکسی هرجوری که میخواست صداش میزد؟
اقای پارک:چیه حالا؟اینجا چیکار میکنه؟
یونگی تعظیم بلندی کرد و وقتی پاشد جرات کرد و داد زد:منو از دست پسرت نجات بده
مرد سیگار کلفتی لای لباش گذاشت و با تردید به یونگی نگاه کرد
یونگی:میدونم که میتونی...فقط بذار برم
YOU ARE READING
THE OLD WHISKEY
Romanceویسکی چه طعمی میده؟ ویسکی معمولا شیرینه...اما هرچقدر پررنگتر و قدیمی تر بشه تلخ تر میشه 🥃