part 23 🥃

142 26 32
                                    

برای چند لحظه تو همون حالت موند و از بغل جیمین بیرون اومد

از فاصله ی کمی با چشمهای لرزون به چشمهای جیمین نگاه کرد

جیمین:لعنتیا دنبالم بودن

یونگی:ی...یعنی چی؟

جیمین:اون عوضیا روی میزهای دیگه ادمهای عادی نبودن...میخواستن به ما صدمه بزنن

یونگی:به ما؟مگه منو میشناسن؟

جیمین:فرقی نداره کی باشه...هرکسی کنار من باشه طعمه ای برای اونا میشه

یونگی:ک...کی بودن؟

جیمین:احتمالا یکی از گروه های مقابل...پیداشون میکنم

یونگی نگاهی به سرتا پای جیمین انداخت و وقتی مطمئن شد خوبه بدون اینکه حرفی بزنه دوباره نگاهشو به صورتش داد

جیمین:ترسیدی؟

یونگی:خ...خوبم...

جیمین:برای همین میخواستم تو عمارت قرار بذاریم...

یونگی:از کجا فهمیدی میخوان شلیک کنن؟

جیمین:فکر کردی من احمقم؟گارسونا هم گارسون معمولی نبودن...زیر دستای من بودن

یونگی سرشو پایین انداخت و حرفی نزد

جیمین:فعلا بهتره ازینجا بریم

به سمت در رفت و یونگی از پشت استینشو گرفت

جیمین به سمتش برگشت

یونگی سرشو پایین گرفته بود و حرف نمیزد

جیمین فهمید
یونگی دلش نمیخواست اون صحنه های وحشتناکو ببینه

جیمین زمزمه کرد:بیا اینجا

یونگی بهش نزدیک شد

جیمین دستشو دور شونه ی یونگی گذاشت و از کنار یونگی رو تو بغل گرفت
اروم گفت:به جایی نگاه نکن تا وقتی گفتم

یونگی:خیلی خب
چشمهاشو بست و پلکهاشو محکم روی هم فشار داد

جیمین در دستشویی رو باز کرد

گارسونها که جزو زیر دست های جیمین بودن تقریبا همه جارو در عرض چند ثانیه تمیز کرده بودن
فقط زمینو تی میکشیدن و خیلی خونسرد رفتار میکردن

یونگی نمیدونست دارن از کجا و چه منظره ای رد میشن پس بیشتر هم میترسید و پاهاش میلرزیدن

جیمین یونگی رو تا بیرون رستوران برد و گفت:حالا میتونی چشمهاتو باز کنی

یونگی همینکارو کرد...
سریع خودشو از بغل جیمین بیرون کشید و ازش فاصله گرفت

جیمین با دستش اسانسورو به یونگی نشون داد و هردو سوار شدن

هیچکدوم حرفی نمیزدن
یونگی دندوناشو هنوز روی هم فشار میداد

THE OLD WHISKEYWhere stories live. Discover now