part 14 🥃

225 34 26
                                    

یونگی تو اتاقش نشسته بود

روزها خیلی حوصلش سر میرفت

اون همیشه عادت داشت کارهای زیادی تو طول روز انجام بده ولی حالا هیچ کاری نبود که بتونه توی اون عمارت انجام بده

مطمئن بود امکانات هیچ ورزشی وجود نداره که اونا نداشته باشنش...

باغ اون عمارت هم به اندازه ی کافی برای قدم زدن و تماشای منظره بزرگ و دیدنی بود ولی یونگی اصلا نمیخواست تو هیچکدوم از اونجاها پیداش بشه...

ممکن بود یکی از پارک ها و بدتر از همه پارک جیمین رو میونشون پیدا کنه پس توی اتاق نشستن براش از همه چیز بهتر بود

غذاهای خوشمزه میخورد و میخوابید...

بد هم نبود...

تو افکارش غرق بود که اتاقش بدون در زدن و با شتاب باز شد

یونگی کنجکاو به در نگاه کرد

بازم قامت اون پسر که ازش متنفر بود رو رو به روش دید

باز برای چی اونجا بود؟

از اخرین بار که اون کارهای شرم اور رو با یونگی کرده بود فقط چند روز میگذشت

جیمین به سمت یونگی اومد و از روی تخت بلندش کرد

یونگی داد زد:چیکار میکنی؟

جیمین نگاهی به سرتا پاش انداختو و گفت:اخرین بار کی دوش گرفتی؟

یونگی:به تو چه...

جیمین:خیلی خب نگو...

خودشو به یونگی نزدیک کرد و سرشو تو گردنش فرو کرد...

بوی شامپوی خوبی توی مشامش پیچید و جیمین مستانه خندید

یونگی سریع خودشو جمع کردو عقب رفت

عصبانی گفت:چ...چیکار میکنی؟

جیمین:باید جایی بریم

یونگی:من با تو هیچ جا نمیام...

جیمین:یادم نمیاد خواهش کرده باشم

یونگی:کجا میخوای ببریم؟

جیمین:چقدر حرف میزنی...اونروز با این دیک شیطونت چیکار کردی هان؟

یونگی جواب کم نیاورد و گفت:تو با کتک هایی که خوردی چیکار کردی؟

جیمین ابروشو بالا داد و با حالت بدی بهش خیره شد

یونگی با صدای بلندی گفت:برو بیرون...نمیخوام باهات هیچ جا بیام...

جیمین:داد نزن

یونگی صداشو بلندتر کرد و فریاد زد:ازت متنفرم برو بیرون...باهات هیچ جا نمیام...کجا میخوای منو ببری هان؟

جیمین یه چسب بزرگ از توی جیبش دراورد و تیکه ای کند و روی لبای یونگی چسبوند

چشمهای یونگی درشت شد و با دهن بسته از گلوش صدا میداد

THE OLD WHISKEYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang