Chapter 17;

3.3K 553 84
                                    

سوار قطار که شدن، به این مسئله پی بردن که اوضاع از اونی که فکرش رو می‌کردن هم داغون‌تر بود. افراد تقریباً کیپ‌تو‌کیپ خودشون رو توی کوپه‌ها جا داده بودن و خیلی‌ها زخمی و کثیف بودن.

جونگ‌کوک و تهیونگ به‌سختی توی یکی از کوپه‌ها کمی جا پیداکردن، کنار همدیگه نشستن و کوله‌ی نسبتاً بزرگشون رو هم به‌ناچار روی پاهاشون گذاشتن.

یکی از مردهایی که از قطار پیاده شده بود، هنوز گوشه‌ای ایستاده و به مرد دورگه نگاه می‌کرد؛ و وقتی پسر موبلوند متوجه نگاهش شد، روش رو ازشون گرفت و حرکت کرد.

تهیونگ کمی سرش رو به‌سمت نیکولای خم کرد و زمزمه‌وار گفت:

_فکر کنم قیافه‌ات برای اون مرد آشناست که این‌طور بهت نگاه می‌کرد.

جونگ‌کوک با شنیدن این حرف نگاهش رو به مرد که حالا ازشون دور می‌شد، داد و پسر جوان اضافه کرد:

_امیدوارم هرچه زودتر به لهستان برسیم و ازشون جدا بشیم.

مرد دستش رو با احتیاط روی موهای پسر کشید و مثل خودش با تن صدایی که فقط خودشون می‌شنیدن، زمزمه کرد:

_نگران نباش آقای تراپیست، طبق چیزی که من می‌دونم بیشتر از دو یا سه روز طول نمی‌کـ...

_بیایید یه‌کم غذا بخورید، باید گرسنه‌تون باشه.

حرفش با شنیدن صدای زنونه‌ای قطع و نگاه هردو به‌سمت منبع صدا کشیده شد. همون زنی که یک چشمش رو بسته و براشون ترمز اضطراری قطار رو کشیده بود تا بتونن سوار بشن، با کمی فاصله ازشون ایستاده و ظرف یک‌بارمصرف غذای دست‌نخورده‌ای رو به‌سمتشون گرفته بود.

لهجه‌ی غلیظی داشت و کلمات انگلیسی رو به سختی به زبون آورده بود؛ اما در هر صورت هردو متوجه حرفش شدن و تهیونگ اولین نفر واکنش نشون داد. از جاش بلند شد و هردو دستش رو جلو برد.

_ممنونم! هم برای غذا و هم برای ترمز.

زن لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و بعد از دادن غذا، به محل نشستن خودش برگشت.

تهیونگ ظرف دربسته‌ی غذا رو روی کیفشون گذاشت تا هر وقت گرسنه شدن، بخورنش و همون موقع صدای نیکولای رو کنار گوشش شنید.

_بهتره از غذاهای خودمون بخوریم تهیونگ، این مطمئن نیست.

پسر موبلوند با ابروهایی بالاپریده بهش نگاه کرد و غر زد:

_اون‌ها غذای سربازهان! با خودشون نمی‌گن این دوتا از کجا غذای سرباز دارن؟ زیاد نگران نباش، این دست‌نخورده‌ست.

نیکولای سرش رو به نشونه‌ی تفهیم تکون داد و حرف دیگه‌ای نزد؛ چون گفته‌ی تهیونگ درست بود و مناسب نبود که اون‌قدر ضایع غذای بسته‌بندی‌شده و مخصوص سربازها رو دربیارن و بخورن.

Nicolay (Kookv)Where stories live. Discover now