_نیکولای یستریب، بیا بیرون. ملاقاتی داری.
بعد از به گوش رسیدن اون صدا، صدای بازشدن در فلزی سلول انفرادی بلند شد و مرد دورگه درحالی که چشمهاش رو چند لحظه بهخاطر اون حجم از نور روی هم میفشرد، تکیهاش رو از دیوار گرفت و بلند شد.
این مدت موندن توی سلول انفرادی باعث شده بود هر بار چند دقیقهی اولی که بیرون میاومد، سرگیجه بگیره. زلزدن به دیوارهای خالیِ یه مکان دومتری این عواقب رو هم به دنبال داشت.
از اونجایی که یه زندانی عادی نبود و همچنین توی سلول انفرادی بود، فقط دو نفر اون هم با سختی فراوان میتونستن به ملاقاتش بیان. وکیلش و... پدرش.
همزمان که به همراه دو نگهبان پشتسرش و دو نگهبان مقابلش بهسمت اتاق مخصوص ملاقات قدم برمیداشت، خودش برای برخورد با هر یک از اون دو آماده کرد.
اگر وکیلش به ملاقاتش اومده باشه، قائدتاً برای صحبتکردن راجع به پروندهست و اگر پدرش باشه... خب، در این صورت ایدهی خاصی براش نداشت.
مقابل در اتاق، نگهبانها متوقف شدن و یکیشون درحالی که در رو باز میکرد، کوتاه اعلام کرد:
_پونزده دقیقه.
نیکولای بدون واکنش خاصی بعد از بازشدن در، وارد اتاق شد و در لحظه با دیدن شخصی که پشت میزِ وسط اتاق منتظرش بود، خشکش زد.
تهیونگ بلافاصله با دیدنش از جاش بلند شد و با قدمهایی سریع، خودش رو بهش رسوند تا بغلش کنه. دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و پیشونیش رو به شونهاش فشرد.
جونگکوک با اینکه هنوز هم بهتزده بود، دستهای بستهشده با دستبندش رو بالا برد تا توی همون حال دور بدن پسر حلقه کنه و همزمان که بدنش رو بیشتر به خودش میفشرد، زمزمهوار لب باز کرد:
_چطور اینجایی...؟
پسر موبلوند سرش رو کمی عقب برد تا بتونه به چشمهای مرد دورگه نگاه کنه و در همون حال پاسخ داد:
_پدرت راضیشون کرد؛ نمیدونم دقیقاً چطور.
بلافاصله بعد از اتمام جملهاش مرد رو بهسمت میز کشید و مجدداً به حرف اومد:
_بیا بشین، سرپا نمون.
نیکولای نیمنگاه بیهدفی به نگهبانی که گوشهی اتاق ایستاده بود، انداخت و بعد دنبال پسر بهسمت میز رفت. روی یکی از صندلیها نشست و حینی که به تهیونگی که داشت صندلی دوم رو جابهجا میکرد تا درست کنارش بشینه نگاه میکرد، گفت:
_کی فکرش رو میکرد که گنجشک کوچولوی من تا اینجاها پیش بره؟
مکث کوتاهی کرد و لبخندش رو پررنگتر کرد.
_پدرم رو چطور پیدا کردی؟
پسر جوان که حالا توی فاصلهی کمی ازش نشسته بود، دستهای بستهشده به همش رو توی دست گرفت و خیره به چشمهاش پاسخ داد:
BINABASA MO ANG
Nicolay (Kookv)
Fanfiction➳ Nicolay تمامشده. ✔️ تهیونگی که عاشق سفرکردنه، بالأخره شرایط سفر به کشور مورد علاقهاش رو پیدا کرده و قراره چند روز دیگه پرواز کنه؛ درحالی که فرماندهی ارتش روسیه همون موقع داره خودش رو برای حمله به اوکراین آماده میکنه... کاپل: کوکوی ژانر: عاشقا...