Chapter 13;

3.6K 639 303
                                    

ضربه‌ی بعدی، لگدی بود که به رون پای راستش برخورد کرد و بعدی مشتی که مطمئن بود گوشه‌‌ی لبش رو پاره کرده.
لحظاتی بعد، شمار ضربه‌هایی که از جهات مختلف روی بدنش می‌نشستن از دستش در رفته بود؛ و این درحالی بود که به‌خاطر بسته‌بودن دهانش حتی نمی‌تونست فریاد بزنه و گذشته از این، دلیل اون کتک‌ها رو نمی‌دونست‌.

مطمئن نبود چقدر گذشته؛ اما اون سربازها به‌طور ناگهانی دست از کتک‌ زدنش کشیدن و فردی که تا اون لحظه پارچه رو روی دهانش نگه داشته بود هم بعد از لگد‌کردن دستش که بی‌حرکت کنارش روی زمین رها شده بود، از تانک خارج شد.

چشم مشت‌خورده‌اش به قدری ورم کرده بود و درد می‌کرد که حتی نمی‌تونست بازش بکنه تا بدونه دلیل اینکه اون‌ها ولش کردن چیه؛ اما چند لحظه بعد با شنیدن صدای بازشدن در تانک، متوجه حضور شخصی آشنا شد و فوراً دست‌های دردمندش روی صورت زخمیش گذاشت.

*

از قدم زدنش نیم‌ساعت هم نگذشته بود که تصمیم گرفت برگرده. میل باطنیش این بود که تا زمانی که خورشید شروع به طلوع می‌کرد به قدم‌زدن ادامه بده؛ اما از اونجایی که تهیونگِ خوابیده رو تنها توی تانک گذاشته بود، بهتر بود که برگرده.

مدت زیادی زمان نبرد که به تجمع تانک و ماشین‌هاشون نزدیک بشه و اخم‌هاش با دیدن سربازهایی که از یه تانک خارج می‌شدن، توی هم فرو رفتن. اون همون تانکی بود که تهیونگ درونش به خواب رفته بود...

به قدم‌هاش کمی سرعت بخشید و درحالی که نگاه مشکوک‌شده‌اش رو از اون‌ها می‌گرفت و به تانک می‌داد، به‌آرومی واردش شد.

و بعد از اون، فقط یک ثانیه طول کشید تا با دیدن تهیونگی که زخمی کف تانک افتاده بود -و به محض ورودش صورت خودش رو با دست‌هاش پوشونده بود- چشم‌هاش به درشت‌ترین حد ممکن برسن و به‌سمتش هجوم ببره.

_تهیونگ؟ چه اتفاقی برات افتاده؟!

هم‌زمان که حرف می‌زد، پسر رو بلند کرد، بدنش رو از پهلو به خودش تکیه داد و تلاش کرد صورتش رو ببینه.

_کار اون تن‌ لش‌هاست، نه؟!

با خشمی که بی‌دلیل به سراغش اومده بود، سؤال دیگه‌ای پرسید و تهیونگ با کمی مکث سرش رو آروم به نشونه‌ی تأیید بالا و پایین کرد.

_دست‌هات رو بردار، می‌خوام ببینمت.

_نـ... نمی‌خوام.

تهیونگ جواب لحن جدی مرد رو درحالی داد که اشک‌هاش به محض احساس حضورش روی گونه‌هاش سرازیر شده بودن و دست‌هاش رو هنوز مثل یه سد جلوی صورتش نگه داشته بود.

_گفتم دست‌هات رو بردار!

نیکولای یه بار دیگه تکرار کرد و  پسر موبلوند درحالی که گریه‌هاش حالا صدادار شده بودن، سرش رو با سماجت به دو طرف تکون داد و مرد با دیدن زخم‌های پشت دست‌هاش خشمگین‌تر از قبل شد.

Nicolay (Kookv)Onde histórias criam vida. Descubra agora