تنها توی اتاق نشسته بود و به اتفاقاتی که افتاده بود، فکر می کرد. نمی تونست بگه جونگکوک رو باور نداره. اتفاقا بارها از فلیکس شنیده بود که چنین موجوداتی وجود دارن ولی تنها چیزی که در جواب انجام داده بود، دایورت کردن اون اطلاعات -از نظر خودش چرت- به یه قسمت خاصی از بدنش بود.
حالا که فکر میکرد برای اولین بار به اینکه به حرف های فلیکس توجه نکرده پشیمون بود. شاید اگه چیزی درباره خون آشام ها میدونست، میتونست وضعیت بهتری داشته باشه. شاید نه پایی که درد خفیفش احساس می شد و نه مارکی که باعث می شد بدنش گر بگیره، وجود داشت.
واضحا از جونگکوک نمی ترسید، چون اون پسر اگه میخواست عمدا بهش آسیب برسونه، چنین کاری رو خیلی وقت پیش انجام می داد. ولی نمی تونست منکر حسی بشه که باعث می شد هر چه زودتر بخواد اون جا رو ترک کنه و خودش رو توی خونه امنش قفل کنه.
چون سلام؟ اون همین چند لحظه پیش به وجود خون آشام ها پی برده بود و حضم چنین چیزی واقعا توی این مدت کم ناممکن بود. احساس می کرد کل مدت مسخره پسر کوچیکتر بود و یکی از دلایلی که تصمیم بر ترک اون خونه گرفته بود، پنهان کاری پسر بود.
البته اگه در همون دیدار اول می فهمید که پسر خون آشامه، تضمین نمی کرد که واکنش خوبی از خودش نشون بده. فقط نمی تونست بفهمه چرا الان، چنین واکنش -تقریبا- خوش بینی نسبت به هویت واقعی جونگکوک داره.
چه چیزی فرق کرده بود که تاثیر قابل توجهی روی احساساتش گذاشته بود؟ واقعا نمی دونست.گردنش به خاطر زخم می سوخت و احساس می کرد دمای بدنش هر لحظه بالاتر میره. گلوش خشک و سرش سنگین شده بود. نمیدونست چه مرگش شده بود و از اینکه انقدر ضعیف بود و حالش بد می شد متنفر بود.
با عجز اسم پسر کوچیکتر رو صدا زد" جونگکوک.."
صداش به قدری آروم بود که نتونه جونگکوک رو متوجه خودش کنه. سرفه خشکی کرد و اسم پسر رو بلند تر گفت" جونگکوک! بیا اینجا!"
بعد از چند لحظه، صدای قدم هایی که با عجله برداشته می شد و پشت بندش، پسر خون آشام توی چارچوب در نمایان شد. جونگکوک با نگرانی و اخم های درهم به سمت تهیونگی که رنگ پریده روی تخت خوابیده بود حرکت کرد و لب زد" تهیونگ؟ حالت خوبه؟"
تهیونگ سرشو به دو طرف تکون داد و گفت" تمام بدنم گر گرفته ولی من دارم یخ میزنم جونگو! چرا اینجوری شدم؟"
با چشم هایی که بخاطر اشک برق می زد پرسید و لب هاش آویزون شد. همیشه وقتی که مریض می شد، به لوس ترین و شکننده ترین حالت خودش تبدیل می شد.
جونگکوک آهی از لحن لرزون تهیونگ کشید و دستشو روی پیشونی داغ کرده اش گذاشت. رو به تهیونگی که با چشم های نیمه باز نگاهش می کرد لب زد" تب کردی..ب..بخاطر مارکمه..."
YOU ARE READING
•𝙅𝙚𝙤𝙣 𝙩𝙝𝙚 𝙫𝙖𝙢𝙥𝙞𝙚•
FanfictionJeon The Vampie🏷 | Kookv [completed] فکر کنید با دوستاتون برای تفریح به یه جزیره اومدید. اما یه روز در حالی که تک و تنها هستید، توی جنگل گیر یه خرس میوفتید و در حالی که ازش فرار می کنید، تورتون بر می خوره به یه عمارت زیبا درست وسط جنگل. چی میشه اگه...