یک ماه گذشته بود. یه ماه از روزی که با حضور گرم تهیونگ توی زندگیش خداحافظی کرده بود، گذشته بود.
توی تک تک این سی روز، تنها حسی که توی وجود جونگکوک می دمید، پوچی بود. نه ناراحتی، خشم یا افسردگی. این تنها پوچی و بی حسی بود که ذهن و جسم پسر خون آشام رو درگیر خودش کرده بود.
سرجمع یک هفته هم با اون پسر زندگی نکرده بود ولی تاثیری که روی جونگکوک گذاشته بود، از کل آدمایی که تا حالا دیده بود، بیشتر بود.
جونگکوک حس می کرد تا قبل از ملاقات تهیونگ، زندگیش بی معنی گذشت. اون نمیدونست چطوری بیست چهار سال از زندگیش رو چطور گذرونده بود.
نمی خواست به خودش دروغ بگه. اون دوستش داشت. تهیونگ رو دوست داشت. اون رو می خواست. دلش براش تنگ شده بود.
ولی همه چیز به خواستن نبود. اون رفته بود. برای همیشه...رفته بود.
آهی از آشفتگی کشید و به کتابی که توی دستش بود خیره شد. این کتاب رو تهیونگ، وقتی که نیمه شب حوصلهش سررفته بود، از کتاب خونه پیدا کرده بود و به پسر پیشنهاد داد که تا طلوع خورشید براش بخونه.
جونگکوک نمی دونست این چندمین باریعه که اون کتاب رو میخونه و توی ذهنش، یادآور صدای گرم و دلنشین تهیونگ میشه.
کاش ازش می خواست بیشتر بمونه. کاش احساساتش رو اعتراف می کرد. این اولین باری بود که جونگکوک، حسرت انجام ندادن کاری رو می خورد.
وقتی که چیز نرمی به پاش کشیده شد، نگاهش رو از کتاب برداشت و به روباه کوچیکی که یک هفته پیش توی حیاط خونه اش پیدا کرد بود لبخند زد.
اون روباه زخمی با در آوردن صداهای کوچیکی از خودش، نیمه شب خواب پسر رو به هم ریخته بود و وقتی که پسر با کنجکاوی از پنجره اتاقش به حیاطش سرک کشید، تونست اون روباه قرمز رنگ و بامزه رو ببینه.
از وقتی که پای زخمی روباه رو درمان کرده بود، روباه حاضر نمی شد از اون مکان امن و گرم بیرون بیاد. پسر خون آشام هر روز بهش غذا می داد و وقتی که اون موجود قرمز خودشو بهش می مالید، نوازشش می کرد.
دقیقا کاری که با تهیونگ کرده بود.
کمی خم شد و روباه رو توی بغلش گرفت. بوسه ای به سرش زد و گوش های کوچیکشو نوازش کرد. روباه صدای خرخر آرومی در آورد و چشم هاش رو آروم بست.
"خوابت میاد کوچولو؟"وقتی که روباه خودشو بیشتر به بغلش فشرد، خنده ریزی کرد و تصمیم گرفت بیشتر از این تکون نخوره تا روباه کوچولو بخوابه. از وقتی که تهیونگ رفته بود، اون روباه تنها چیزی بود که پسر خون آشام براش وقت میذاشت.
***
صدای تقه هایی که می خورد، باعث شد اخم کم رنگی کنه و چشم هاش رو به آرومی باز کنه. نوری که از پنجره های بلند سالن به داخل نفوذ می کرد، نشون می داد که صبح شده و پسر خون آشام با بغل گرفتن روباهش، همونجا روی کاناپه خوابش بوده.
YOU ARE READING
•𝙅𝙚𝙤𝙣 𝙩𝙝𝙚 𝙫𝙖𝙢𝙥𝙞𝙚•
FanfictionJeon The Vampie🏷 | Kookv [completed] فکر کنید با دوستاتون برای تفریح به یه جزیره اومدید. اما یه روز در حالی که تک و تنها هستید، توی جنگل گیر یه خرس میوفتید و در حالی که ازش فرار می کنید، تورتون بر می خوره به یه عمارت زیبا درست وسط جنگل. چی میشه اگه...