برای نوشتن این پارت یک قسمت بزرگی از پارت قبل رو حذف کردم و تغییر دادم پس قبل از خوندش یکبار دیگه پارت سوم رو بخونید.
~~~
خیانت حتی اگر هزاران دلیل در پشتش داشته باشد باز هم هیچ توجیهی ندارد.
هیچ توجیه درست و معقولی نداشت برای کاری که کرده بود؛ شخص منفور درون آیینه به شریک زندگی اش خیانت کرده بود، به پسری که شانه ای برایگریستن هایش بود به آدمی که چندین سال مرهم زخم هایش بود..
چشم هایش را به کف زمین دوخت چون نگاه کردن به آیینه و دیدن کبودی های سطح بدنش تنها سوزش شدید معده و حالت تهوع به همراه داشت.
شخص درون آیینه هیچ شرمی در وجودش نداشت و از شبی که گذرانده بود لذت برده بود؛ شخص درون آیینه از احساس لمس شخصی به غیر از پسرکی که در خانه به انتظارش نشسته بود احساس بدی نداشت؛ شخص درون آیینه در این لحضه از هیچ کس به اندازه خودش نفرت نداشت.
آدمی نبود که به هر چیزی بر چسب نادرست بزند ولی باز هم برای خودش حدی داشت و مطمعن بود تمام خط قرمز هایی که برای خودش گذاشته بود را دیشب به زیر پا انداخته.
خیانت همیشه در نظرش یکی از پست ترین کار های ممکن بود و ترجیح میداد تا آخر عمرش در تنهایی بماند تا اینکه همزمان احساسات دو نفر را به بازی بگیرد.
" پسر نفرت انگیز چرا هنوز زنده ای؟ مگه سگی که فصل جفت گیریت شده و با این و اون همخوابه میشی؟"به سقف نگاه کرد و به موهایش چنگ انداخت و بعد از چند ثانیه اشک هایش را پاک کرد سرعت ریزش اشک هایش لحضه به لحضه بیشتر شد و بعد از چند دقیقه هق هق گریه اش بالا گرفت.
امیدوار بود در همان لحضه گودالی در زمین باز شود و او را درون خودش بکشد تا یکبار برای همیشه از این عذاب رها شود.گودال سیاه رنگ در زمین باز نشد اما سر درد و سر گیجه وحشتناکی او را به گودال سیاه درون سرش برد جایی که خاطرات سال های زیادی مبحوس شده بود.
وقتی چشم هایش را باز کرد خود را در مکان دیگری دید.
جایی شبیه به یک پایگاه نظامی بود با مردانی که همگی لباس فرم ارتش به تن داشتن و با اندامی صاف به جلو زل زده بودند.
تلاش کرد به سمت دیگری نگاه کند اما هیچ کنترلی روی اجزای بدنش نداشت حتی پلک هایش هم به خواسته اش اهمیتی نمیدادند به صورتی که انگار فقط یک تماشاچی بود از درون این بدن بیرون را نظاره میکرد.
بعد از فرمانی که صادر شد بدنش به سمت چپ حرکت کرد و با بقیه افراد به یک سمت راهی شد اما در نیمه راه خودش را در یکی از راهرو ها پنهان کرد و بعد به سمت مقابل آنها حرکت کرد و در آخر به اتاقی رسید که مشخصا برای سرباز های رده پایین نبود.دست هایش بالا آمدن و با ریتم خاصی شروع به ضربه زدن به در کردن و بعد در بلافاصله باز شد و بدنش توسط دستی به داخل کشیده شد.
وقتی به در کوبیده شد توانست صاحب دست ها رو شناسایی کنه...جئون جونگکوک! البته کمی متفاوت تر.
موهایش حتی به گوش هایش نمیرسیدن و زخمی روی گونه اش به چشم میخورد که حتی چند ساعت از به وجود آمدنش نگذشته بود و با آن نگاه عصبی سر و صورتش را کاوش میکرد.
ESTÁS LEYENDO
One body and two hearts.
Fanficکیم تهیونگ عاشقانه پارک جیمین رو میپرسته اما چی میشه اگه عشق بچگی های اون یکهو سر و کله اش پیدا بشه و قلب تهیونگ با دیدنش دیوونه وار به قفسه سینه اش بکوبه؟ اون میتونه بیخیال جیمین بشه؟ اما اون یک هفته ام نمیتونه بدون گراند مارنیرش زندگی کنه! میت...