_ هیونگ من دارم میرن کافه لطفا تا وقتی که نیستم حواست به بم باشه.
جونگ کوک درحالی که داشت کتونی های مشکی رنگش و میپوشید روبه هیونگ همیشه خستش که روی کاناپه ولو بود و داشت با گوشیش ور میرفت گفت.
+ باشه بابا زودتر گمشو برو میخوام خونه در سکوت کامل قرار بگیره.
جونگ کوک که به این حرفای یونگی عادت کرده بود باشه ای گفت و به بیرون از خونه راه افتاد .
جونگ کوک پسر ۲۵ ساله ای که مادر پدرشو در یک تصادف از دست داده و الان یه چند وقتیه که هیونگش باهاش تو یه خونه زندگی میکنه .
جونگ کوک هنر خونده ولی با توجه به نبود شغل در عرصه ی هنر و قیمت بالاشون مجبور شده برای اینه خرج خرد و خوراک و بده یه کار پاره وقت تو یه کافه پیدا کرده و الان یه یک سالی هست که مشغوله .بعد از ۱۰ دقیقه پیاده روی و سوار شدن به اتوبوس به کافه رسید. نفس عمیقی کشید و در کافه رو باز کرد . زنگ کوچیکی که بالای در بود به صدا دراومد و پس از اون این بوی انواع قهوه ها و کیک ها بود که مشامش میرسید. جونگ کوک عاشق این فضا و این بو بود. حال و هوایی که میتونست اونو به خلصه ببره.
وارد کافه شد و دنبال اون پسر مو صورتی که سفارشارو همیشه از مشتری ها میگرفت گشت.
× جونگ کوک!
_اوه . جیمین. کجا بودی؟
× تو آشپزخونه خونه بودم. دیر کردی .
_ آره ترافیک بود . من میرم لباسمو عوض کن .
× باشه.ساعت ۹ شب :
× جونگ کوک برو تابلو رو برعکس کن . دیگه نمیتونیم مشتری قبول کنیم .
_ باشه الان میرم.جونگ کوک به سمت در کافه حرکت کرد و موقعی که میخواست تابلوی باز است رو برعکس کنه پسری با موهای عسلی و قد نسبتا بلند و پوست سفید با عجله خودش رو به در کافه رسوند .
جونگ کوک تعجب کرد و گفت :
_ ببخشید جناب داریم کافه رو میبندیم.پسر مو عسلی سرش رو بالا آورد و به جونگ کوک نگاه کرد.
موهای عسلی ، پوست سفید و چشم های کشیده و لب های صورتی به شکل قلب.
نگاهشو از صورت پسر مو عسلی گرفت و به لباس هاش نگاه کرد .
یک پالتوی بلند قهوه ای و شلوار کلاسیک و یک پیرهن دکمه دار و جلیقه .
اون پسر استایل کلاسیکی داشت که هرکسی رو جذب خودش میکرد.
اگر میخواستیم اون پسر رو توصیف کنیم میتونستیم در یک کلمه بگیم ( زیبا ).جونگ کوک تازه متوجه سکوت طولانیش و نگاه های خیرش به اون پسر مو عسلی شد.
تک سرفه ای کرد و با خجالت کمی روبه پسر گفت .
_ جناب متاسفانه دیگه مشتری قبول نمیکنیم.پسر مو عسلی نگاهی به پسر روبه روش کرد و با دست هاش خودش رو بغل کرد و با نگاه ملتمسانش به به پسر خیره شد.
جونگ کوک وقتی دید پسر مو عسلی سکوت کرده و فقط خودش رو بغل کرده و با اون چشم هاش داره ازش خواهش میکنه هوفی کشید و گفت :
_ باشه تو آخریشی.
پسر مو عسلی لبخند مستطیلی زد و متوجه ی جونگ کوکی نشد که جذب اون لبخند شده....پسر مو عسلی از کنار جونگ کوک گذشت و وارد اون فضای گرم و دلچسب شد.
جیمین سرشو بالا گرفت و با پسر مو عسلی روبه رو شد. جونگ کوک نگاهی به جیمین کرد و گفت :
ببخشید ولی سردش بود....
جیمین نگاهی به جون کوک و کرد و گفت : اشکالی نداره بیرون خیلی سرده و داره برف میاد . کار خوبی کردی .
جیمین به پسر مو عسلی نگاه کرد و گفت : خب جناب چی میل دارین؟
پسر موعسلی که حدس میزد ازش پرسیدن که چی میخوره نگاهی به منو کرد و دستشو گزاشت رو شیر قهوه.
جیمین نگاهی به دست پسر مو عسلی کرد و بعدش گفت : باشه الان براتون میارم . میتونین اونجا بشینین.
تهیونگ به جایی که جیمین اشاره کرده بود نگاه کرد و سرشو آروم تکون داد و به سمت میز تک نفره ی کنار پنجره حرکت کرد....
YOU ARE READING
○_YOUR VOICE_○
Fanfictionدفتر آرزو ها : آرزو میکنم یک بار قبل از مرگم بتونم صدات رو بشنوم ایان... ....