یک هفته گذشته بود و هنوز اتفاق خاصی نیفتاده بود
کسی مزاحمش نشده بود،اذیتش نکرده بود...
و جیمین از این بابت خیلی خوشحال بود و اینو مدیون هوسوک هیونگش بود
هوسوک هیونگ یبار دیگه هم به اتاق جیمین رفته بود و با اون صحبت کرده بود که اگر چیزی بخواد...
میتونه روی اون حساب کنهجیمین واقعا خوشحال بود
دیگه حس ترس و تنهایی نداشت چون میدونست یا حداقل فکر میکرد کسی هست که بهش اهمیت بده
جیمین با کمک هوسوک هیونگش یه تونسته بود یه شغل پیدا کنه
ساعت کاریش از 9صبح تا 1ظهر
و شیفت بعدش هم از 5عصر تا 11یا12 شب بودتوی یک لباس فروشی کار میکرد و صاحب اونجا خانم مهربونی بود و با اون خیلی خوب رفتار میکرد...
امروز روز سومی بود که برای کار به بیرون میرفت
موبایلشو به همراه بالم لب که خیلی مهم بود و کرم مرطوب کننده برداشت و توی کیفش گذاشت و آماده رفتن شد
توی راه سنگینی نگاهی رو روی خودش حس میکرد اما سعی کرد بیخیال باشه و به افکار منفی اجازه ورود به مغزش رو نده
راه رفت و راه رفت تا به سرکارش رسید
+سلام خانم یانگ.صبحتون بخیر
یانگ:سلام پسرم خوش اومدی
لبخندی زد و کیفشو توی ویترین گذاشت و رفت که شیشه های مغازه رو تمیز کنه
روبروی مغازه کمی اونور تر کوچه ی باریکی بود...
جیمین همونطور که داشت شیشه های مغازه رو تمیز میکرد چشمش به اون کوچه خورد و...
تونست شخصی رو ببینه اما اون شخص سریع خودشو پنهان کرد و باعث شد جیمین فکر کنه دچار اشتباهی شده و توی کوچه کسی نیست...
تمیز کردن شیشه های مغازه تموم شد و جیمین وسایل تمیز کاری رو برداشت و سمت انباری مغازه رفت تا اونارو توی انباری بزاره
امروز از چند روز گذشته شلوغ تر بود و جیمین از بس اینور و اونور دویده بود و به مشتری ها کمک کرده بود که دیگه توان راه رفتن نداشت.
ساعت 12ونیم بود و وقت این بود که جیمین به خونه بره
از خانم یانگ خداحافظی کرد و کیفشو برداشت و به سمت عمارت پسر خاله هاش رفت
توی راه با خودش فکر کرد که مگه شغل اونا چیه که انقد پولدارن!؟
توی فکر رفته بود و اصلا حواسش به جلوی پاش نبود
و همین بی دقتیش باعث شد پاش توی چاله ای بره و بخوره زمین+اخخ پامم
آروم گفت و سعی کرد بلند شده ولی پاش خیلی درد میکردکنار خیابون وایستاد تا سوار تاکسی شه ولی هرچی وایستاد و صبر کرد تاکسی ای ندید و مجبور شد پیاده تا عمارت بره.

DU LIEST GERADE
i,m jimin.
Fanfictionفول اسمات.کاپل ها:ویکوک. یونمین غمگین. گاهی شکنجه ای . (اگر فیکای اسمات دار و شکنجه ای نمیخونید این فیک بدردتون نمیخوره) داستان در مورد پسری به نام جیمینه...پارک جیمین. جیمین پسریه که خانوادشو توی یک تصادف از دست میده و حالا باید با ۶تا پسر خاله...