صبح شده بود و نور خورشید از لای پرده اتاق جیمین به صورت درخشان و زیبای جیمین میخورد.
و همین هم باعث شد جیمین از دنیای خواب بیرون بیاد
تکونی خورد و از شدت کمر درد و سوزش پایین تنش چشماش تا آخرین حد باز شد و اشک توی چشماش حلقه زد.
+اههه...خ..خدایا. آخه ..آخه چرا داری باهام اینجوری میکنی.
با خودش زمزمه کرد
با درد و ناراحتی و البته حس ترس از هیونگا
از روی زمین بلند شد.دیشب وقتی به اتاقش رفت از درد زیاد بیهوش شده بود
و حتی صبحش هیونکاش به خودشون زحمت ندادن بیان ببینن جیمین مرده یا زندست؟!خودش به اندازه کافی بخاطر دیشب بدن درد داشت و روی زمین بیهوش شدن واقعا اضافی بود
لنگون لنگون به سمت حموم رفت تا کثیفیا رو از روی بدنش پاک کنه
توی همون هر قسمت از بدنشو که میشست گوله گوله اشک میریخت.
حس تنهایی داشت . مامان باباشو از دست داده بود و بعدش که فکر میکرد میتونن هیونگاش کنارش باشن این اتفاق وحشتناک براش افتاده بود ...:)
دلش نمیخواست از اتاق بیاد بیرون .اما از گشنگی زیاد مجبور بود بیرون بره
از خدا میخواست فقط یونگی پیداش نشه
آروم آروم از پله ها پایین رفت خداروشکر کسی نبود
اما این خیلی عجیبه مگه دیروز همه سر میز نبودن ساعتو نگاه کرد.5صبح بود
پس بخاطر همین نبودن
الان صبح زوده و احتمال اینکه بیدار بشن کمهسمت یخچال رفت تا چیزی برداره و بخوره که یهو دستی روی باسنش نشست.
یونگی: جیمینی بهت خوش گذشت؟؟چرا انقد زود بیدار شدی؟
با خنده گفت
جیمین اشک توی چشماش جمع شد و سعی کرد حرعتشو جمع کنه و حرکتی بزنه
دست یونگی و محکم گرفت و از روی باسنش برداشت
+چرا اینجوری میکنی؟؟؟مگه من چیکارت کرده بودم
یونگی هیونگ؟؟؟!!!هانن بهم بگویونگی با لحن تند جیمین اخماش توهم رفت و قدمی جلو رفت و جیمینو بین خودش و یخچال پین کرد؟
یونگی:چی شده جوجه کوچولومون انقد پررو شده دیشب که خوب گریه میکردی و ازم میترسیدی؟
دلت دوباره خاطرات دیشبو میخواد؟؟جیمین از ترس سرشو پایین انداخت و
+م..مع..معذرت..می.میخوام.بب..ببخشیدیونگی پوزخندی زد و گازی از گردن جیمین گرفت و ازش فاصله گرفت.
جیمین همونجا سر خورد و روی زمین افتاد و پاهاشو بغل کرد و انقد گریه کرد تا خوابش برد
ساعت حدود 9 صبح بود تهیونگ بعد از یه شب هات با جونگ کوک تصمیم گرفته بود بیاد و واسه بیبی شیطونش صبحانه ببره.

CZYTASZ
i,m jimin.
Fanfictionفول اسمات.کاپل ها:ویکوک. یونمین غمگین. گاهی شکنجه ای . (اگر فیکای اسمات دار و شکنجه ای نمیخونید این فیک بدردتون نمیخوره) داستان در مورد پسری به نام جیمینه...پارک جیمین. جیمین پسریه که خانوادشو توی یک تصادف از دست میده و حالا باید با ۶تا پسر خاله...