حدود دو هفته ای گذشته بود و توی این زمان هیونگای جیمین ۴ یا ۵ روز بود که باهم از خونه بیرون میرفتم و دیروقت به خونه میرسیدن
این اتفاق باعث کنجکاوی زیاد جیمین شده بود ولی از ترسش چیزی نمیگفت
با خودش زیاد فکر کرده بود و تصمیم گرفته بود از هوبی هیونگش بپرسه که چرا صبح زود میرم بیرون و همگی با هم توی یه تایم از نصف شب برمیگردن
آخه فعلا قابل اعتماد ترین هیونگش خوبی هیونگ بود
و بد ترین هیونگاش یونگی و جونگ کوک و تهیونگ بودن
اصلا دلش نمیخواست اسم یونگی رو بیاره حتی
توی این چند روز خیالش یه جورایی راحت شده بود
و احساس امنیت بیشتری میکرد چون لازم نبود برای هر کاری که میخواد انجام بده یا چند دقیقه فکر کنه که آیا
این کار باعث تنبیه میشه یا نه...
این فکر که به سرش اومد احساس کرد قلبش تیر کشیده و بدبخت ترین و تنها ترین ادم روی زمینه...
سعی کرد دیگه به این چیزا فکر نکنه و بره طبقه ی پایین تا صبحانه بخوره تا دیر نشده
مجبور بود صبح زود حدود ساعتای۵ صبح بیدار سه و همراه هیونگاش صبحانه بخوره چون دیگه بعد از رفتن هیونگاش کسی نبود که غذایی درست کنه
و جیمین اگر گرسنه میشد مجبور بود میوه ای چیزی از توی یخچال برداره و بخوره
آخه نه آشپزی بلد بود نه میتونست از خدمتکاران بخواد که براش چیزی درست کنن
جین هیونگش بهش گفته بود که میتونه هروقت چیزی خواست برداره و بخوره و
جیمین واقعا قدردان هیونگش بود
درسته رفتار خشک و کمی اذیت کنندست ولی بازم بهتر از بد رفتاری و کارایی هست که یونگی باهاش کرد...
توی همین فکرها بود که یهو یادش اومد خیلی دیر کرده و سریع به طبقه پایین رفت...
سعی کرد اصلا به یونگی نگاه نکنه و دور ترین جای ممکن از یونگی بشینه
میز ۱۰ نفره بود و یونگی سمت راست دومین صندلی نشسته بود و جیمین تصمیم گرفت کنار هوبی هیونگ بشینه
که سمت چپ و آخرین صندلی بود و یه جورایی دور ترین صندلی از یونگی بود
(ببخشید میپرم وسط فیک...امیدوارم منظورم رو فهمیده باشید این قسمت)
وقتی همه سر میز نشستن شروع کردن به خوردن صبحانه
جیمین سرش پایین بود و تایم صبحانه اصلا به یونگی نگاه نکرد...
همه صبحانه خوردن و بلند شدن تا به کار هاشون برسن
جیمین سمت اتاقش حرکت کرد و حس کرد کس دیگه ای پشت سرش میاد
![](https://img.wattpad.com/cover/368555157-288-k88278.jpg)
VOUS LISEZ
i,m jimin.
Fanfictionفول اسمات.کاپل ها:ویکوک. یونمین غمگین. گاهی شکنجه ای . (اگر فیکای اسمات دار و شکنجه ای نمیخونید این فیک بدردتون نمیخوره) داستان در مورد پسری به نام جیمینه...پارک جیمین. جیمین پسریه که خانوادشو توی یک تصادف از دست میده و حالا باید با ۶تا پسر خاله...