«فلش بک-سر میز ناهار»
وقتی نامجون صداشون کرد برای ناهار تهکوک اومدن طبقه ی پایین و کنار هم نشستن و وقتی همه سر میز جمع شدن مشغول خوردن غذا شدن.
خیلی عادی بود تا وقتی که تهیونگ حس کرد چیزی داره عضوشو اسمش میکنه...
غذاشو به سختی قورت داد و وقتی پایینو نگاه کرد دست کوک رو دید که داشت عضوشو نوازش میکرد و با پوزخند غذاشو میخورد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده...
سعی کرد بی توجه باشه و کلافه میخواست ادامه غذاشو بخوره که دست کوک وارد شلوارش شد .
با کمی عصبانیت طوری که از چهرش مشخص نباشه بقیه بفهمند اون پایین چه خبره به کوک نگاه کرد و چشم غره ای رفت که
باعث شد کوک ناراحت بشه و حس کنه ته از این کارش خوشش نیومده...
ته ناراحت بود که دل پسرشو شکونده اما این بهترین راه بود...
تایم ناهار تموم شد و پسرا از سر میز بلند شدن.
کوک برای ته صبر نکرد و زود تر رفت سمت اتاقشون همین که میخواست درو باز کنه دستی کمرشو گرفت و هلش داد داخل اتاق...
کوک قهر کرده بود و قیافش بانی طور و کیوت شده بود که تهیونگ بخاطر این قیافش خنده ای کرد و محکم بین خودش و دیوار پیش کرد...
کوک هم زیاد مقاومتی نکرد و بعد لب های ته بود که روی لب های کوک کوبیده شد و با ولع لب های همدیگه رو میبوسیدن...
و همینطور به سمت تخت رفتن.ته کوک رو انداخت روی تخت و خودش هم روش خیمه زد ...
کوک کمر ته رو لمس میکرد و با اون یکی دستش موهای ته رو نوازش میکرد و کمی میکشید.
ته تو یک حرکت لباس پیراهن کوک و کشید و همه ی دکمه های کنده شد و بعدم اون پارچه ی مزاحم رو از روی تن بلوری کوک برداشت
و شروع کرد به مارک گذاشتن روی گردن و سینه ی کوک
کوک سرشو به عقب پرت کرد و ناله ی های آرومی میکرد...
ته گاز محکمی از نیپل کوک گرفت که آخ جونگکوک رو شنید .
با یک دست نیپل کوک رو گرفته بود و فشار میداد و با دست دیگش عضو کوک رو از روی شلوار نوازش میکرد...
کوک:اهه ته عجله کن...هوممم
یه پوزخندی زد و شلوار کوک رو از پاش بیرون آورد
ته: اومممم...بچرخ بیبی... داگی شو برام...
کوک چرخید و داگی شد و باسنشو بالا آورد و بیشتر توی دید ته گذاشت...
ته اسپنکی به باسن کوک زد و بعد هم بقیه ی لباسای خودشو باکسر کوک رو در آورد
با دیدن سوراخ صورتی کوک جریان خون رو توی عضوش و همینطور سفت شدنش رو حس کرد

KAMU SEDANG MEMBACA
i,m jimin.
Fiksi Penggemarفول اسمات.کاپل ها:ویکوک. یونمین غمگین. گاهی شکنجه ای . (اگر فیکای اسمات دار و شکنجه ای نمیخونید این فیک بدردتون نمیخوره) داستان در مورد پسری به نام جیمینه...پارک جیمین. جیمین پسریه که خانوادشو توی یک تصادف از دست میده و حالا باید با ۶تا پسر خاله...