Jimin pov
با به صدا رومدن در اتاقم چشمامو باز کردم چند دقیقه بعد جین هیونگ و دیدم که وارد اتاق شد .روی تخت نشستم و منتظر موندم که جین هیونگ حرفشو بزنه
-جیمین پاشو بیا پایین چند دقیقه دیگه شام امادست
چشمامو با دست مالیدم تا یکم خواب از سرم بپره
+باشه هیونگ الان میام.ممنون که خبر دادی.
جین هیونگ سری تموم داد و از اتاق خارج شد
خیلی احساس تنهایی میکنم با اینکه پیش پسر خاله هام هستم ولی حس میکنم انگار پیش چند تا آدم غریبه زندگی میکنم.
ولی خب هرچی باشه بهتره زندگی تو یه خونه ی تاریکه مگه نه؟
صورتمو شستم و لباسهای راحتی پوشیدمو رفتم پایین.
همه پشت میز نشسته بودن و منتظر من بودن.البته به غیر از تهیونگ و جونگ کوک هیونگ.چرا هیچوقت اونا نیستن؟
لبخند کمرنگی روی صورتم نقش بست
وقتی به میز نزدیک تر شدم همه سراشونو سمتم برگردوندن
منم پشت میز نشستم .
+ببخشید که منتظر موندین
یونگی هیونگ با این حرفم پوزخندی زد.
چرا انقد رفتارش عجیبه؟توی تایم غذا هیچکس حرفی نمیزند.خیلی فضای خفه کننده ای بود.
حس معذب بودن میکردم مخصوصا اینکه یونگی هیونگ
یه خورده زیادی داشت نگام میکرد.صندلی روبروی من نشسته بود و هر وقت سرمو بالا میگرفتم اون داشت بهم نگاه میکرد.
نامجون هیونگ که متوجه نگاه یونگی به من شده بود مشت آرومی به بازوی یونگی زد و آروم بهش گفت:
یونگی بس کن دیگه اون پسر خالمونه.
یونگی با این حرف نامجون هیونگ نگاهشو ازم گرفت و مشغول خوردن شد.
نامجون هیونگ پوفی کرد و شروع کرد به خوردن ادامه غذاش.
یونگی بعد از چند ثانیه تشکر کوتاهی کرد و از سر میز بلند شد
منم دیگه غذامو نمیخواستم از همه تشکر کردم و به سمت اتاقم رفتم.
از پله ها رفتم و خواستم سمت اتاقم برم که یکی دستمو کشید.
یونگی:هی نترس منم یونگی.اخر شب بیا تو اتاقم میخوام یه چیزی بهت بگم
اینو گفت و سمت اتاقش رفت.
راستش یه خورده ترسیدم
یه کوچولو حس خطر میکردم ولی سعی کردم نادیدش بگیرم.
تقریبا هوا گرم بود و دیروزم حموم نرفته بودم .
رفتم دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم.
CZYTASZ
i,m jimin.
Fanfictionفول اسمات.کاپل ها:ویکوک. یونمین غمگین. گاهی شکنجه ای . (اگر فیکای اسمات دار و شکنجه ای نمیخونید این فیک بدردتون نمیخوره) داستان در مورد پسری به نام جیمینه...پارک جیمین. جیمین پسریه که خانوادشو توی یک تصادف از دست میده و حالا باید با ۶تا پسر خاله...