عضو چانیول رو روی سوراخش تنظیم کرد و با تکیه دادن یه دستش به شونهش، آروم روش نشست.
+ آهه...
با وارد شدن نصفش، نفس عمیقی کشید و تا ته وارد سوراخش کرد. خیلی درد میکرد، ولی از طرفی چون خودش بود که این رابطه رو میخواست، لذت شیرینی همراه درد احساس میکرد.
چانیول سر تا پا چشم شده بود و فقط داشت کارای رئیسش رو دنبال میکرد که با احساس گرمای شدیدی که عضوش رو دربر گرفت، نگاه خیرهش به عضوی که کاملا وارد سوراخ رئیسش شده بود افتاد. با گونههای سرخش دوباره نگاهش رو بلند کرد که حالش رو بدتر کرد.
دیدن جونگینی که با صورت در هم و دهنی باز شده از درد، گوشای آویزون مخملیش و نالههای ریزش کافی بود تا بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه، عضوش رو در بیاره و با گرفتن دستش، با یه حرکت میچرخونتش و با خم کردنش فورا واردش میشه. ( همون داگی استایل🦥 )
از شوک و دردی که خیلی یهویی بهش وارد شد، نالهی بیصدایی از بین لبهاش خارج شد. یه دستش رو تکیه گاه خودش کرد تا تعادل خودش رو حفظ کنه، چون دست دیگهش هنوز گرفتار بود.
چانیول بعد چند ثانیه که به زور برای عادت کردنش تونسته بود صبر کنه، شروع به حرکت کردن داخل سوراخش کرد. اول چند بار ِآروم خارج و واردش کرد، که این کار باعث شنیدن نالههای ریز و ملوسی شد. سرعتش خود به خود بیشتر شد تا جایی که دیگه کنترل دست خودش نبود.
انگشتای سفت شدهش رو از روی باسن نرمش، به سمت قوس کمرش کشید و دقیقا بالای دمش ایستاد. هنوز اونطور که میخواست نمیتونست حرکت کنه، پس دستش رو محکم روی کمرش فشار داد تا قوس بیشتری پیدا کنه. با این حرکت، دمش خیلی نرم دور دستی که هنوز مچش رو ول نکرده بود، پیچید. بخاطر این حرکت دلش واسش ضعف کرد. میخواست دستش رو ول کنه، ولی اینطوری کنترل بیشتری روش داشت.
+ آهههه...
ضربههاش شدت گرفتن و با کمی خم شدن روش، شروع به بازی کردن با نوک سینههاش کرد که از تحمل جونگین خارج بود و با شل شدن دستش، تعادلش رو از دست داد. تقریبا با صورت روی تخت افتاده بود که دست چانیول با پیچیدن دور کمرش، این اجازه رو نداد. دوباره دستش رو تیکهگاه خودش کرد، ولی این دفعه بلند نشد.
تو این حالت، خم شدن برای چانیول راحتتر شد. میتونست از نزدیک گونههای سرخ و چشمای به هم فشردهش رو از نیمهی چهرهش ببینه. دستش ناخودآگاه دوباره به سمت سینهش رفت و مشغول بازی کردن باهاش شد. با این کار نالههاش نازکتر میشدن و باعث میشد عقلش رو از دست بده. با دیدن خیسیه زیر مژههای کمپشتش، چشماش رو بست و پیشونیش رو به سر جونگین تیکه داد. ( خیلی خواستنیه...! ) ضربهی محکم دیگهای بهش زد که باعث شد اون نیمه تعادلی که داشتم از دست بده و روی تخت بیافته. الان صورتش و راحتتر میتونست ببینه، چون به سمت شونهش چرخونده بود.
+ آهه! نه...
نیشخندی زد و وزنش رو از روش برداشت، تا دوباره بتونه بایسته. دیگه واقعا کنترلش دست خودش نبود، خودشم این چانیول رو نمیشناخت.
_ چرا نه؟!
جونگین دوباره کمی روی دستش بلند شد، چون اونطوری اذیت میشد. چانیول حتی بهش فرصت راحت نفس کشیدنم نمیداد.
+ بسه...!
دستش هنوزم داشت با سینهش بازی میکرد. حس عجیبی زیر شکمش با این کارش بهش دست میداد.
_ چرا نمیتونم بهت دست بزنم؟
بالاخره دستش رو ول کرد، ولی بالافاصله ضربهی محکمی پشت سرش زد که باعث شد با جفت دستش سعی کنه تعادلش رو حفظ کنه.
_ همم؟
+ نمیشه...!
چشماش رو محکم بسته بود.
+ خیلی حس عجیبی...
سینهش رو ول کرد و ضربهی محکم دیگهای داخلش زد که باعث عوض شدن حرفش شد.
+ آخ..! حس خوبی...
دندوناش رو به هم دیگه فشار داد و اشکی از چشمش به بیرون ریخت.
+ خیلی خوبه...!
لبخندی زد و با گرفتن دو طرف کمرش، بالاخره به ضربههاش نظم داد و با خم شدن روش، شروع به گذاشتن کیس مارک روی گردنش کرد. با حس تنگتر شدن سوراخ دور عضوش، فهمید جونگین نزدیکه، پس خودشم دوباره سرعتش رو زیاد کرد تا همزمان کام بشن.
با شنیدن نالهی بلند جونگین، فورا عضوش رو بیرون کشید و خودشم رو کمرش کام شد.
°●°●°●°●°●°
( گفتش... حس خیلی خوبی میده! ) همونطور که به پشت دراز کشیده بود، جونگینم روی بازوش خوابیده بود و بهش فرصت بغل کردنش رو داده بود. لبخندی کشیدهای زد. ( فکرشو نمیکردم! )
( نه... ) یه دفعه لبخندش محو شد و با اخمی که نشونهی جدی شدنش بود، سرش رو به سمت جونگین چرخوند و لبهاش ناخودآگاه شروع به بازی کردن با گوشاش کردن. ( خب آخه همیشه... )
+ همم...
( نسبت به همه چی خیلی جبهه داره. ) خاطراتی از جونگین براش مرور شدن، که چقد صریح حرفش رو میزد. نگاهش و تو صورتش چرخوند. ( یعنی اینکه گربهست، بهش کمک میکنه یکم بیشتر جسارت به خرج بده؟ یا... )
یه دفعه هالهی غمی روی چهرهش نشست. ( اینکه کلا آدم رک و راستیه؟ ) سمتش چرخید. ( انگار خیلی نمیشناسمش... ) پتو رو قشنگ روش کشید. ( اینکه سرگرمیاش چیان؟ ) از نزدیک به چشمای بستهش خیره شد. ( چی دوست داره، چی دوست نداره... ) دست دیگهشم دورش انداخت و قشنگ داخل بغلش کشید و با تکیه دادن چونهش به سرش، افکار منفی رو از خودش دور کرد و لبخندی زد. ( میخوام همه چیز رو بدونم. )
°●°●°●°●°●°
هنوز هوا روشن نشده بود که از خواب بیدار شده بود و خودش رو تو بغلش دید.
بخاطر مستی سرش کمی درد میکرد. آروم از بغلش خارج شد و بعد دوشی، با ربدوشامبر قهوهای واسه خودش درست کرد. آفتاب آروم آروم داشت طلوع میکرد.
آروم پشت میز کنار پنجره نشست، ولی به جای خیره شدن به منظرهی بیرون، نگاهش خیره به پسری بود که با وارد شدن به زندگیش، نظمش رو به هم ریخته بود.
کسی جز خودش نمیدونست معنی داخل نگاهش ناراحتیه یا نگرانی...
_-_-_-_-_-_
مدیونین فک کنین هنوز تو این جور پارتا شرم میکنم😶🌫️
ESTÁS LEYENDO
𝑷𝒆𝒓𝒇𝒆𝒄𝒕 𝑩𝒐𝒔𝒔🐈⬛
FanficName: رئیس عالی🐈⬛ Couple: Chankai⌚ Ganre: Hybrid⚡Comedy⚡Romance⚡Smut Up Days: Monday Chnl: @Drk_fic