• پنج: بالاخره باید اتفاق می‌افتاد

305 81 101
                                    

از اونجایی که حرف جونگکوک حسابی توی سر جیمین افتاده بود، پسر صاحب خونه به اتاق خواب رفت تا شاید لباس مناسبی برای شام امشب پیدا کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از اونجایی که حرف جونگکوک حسابی توی سر جیمین افتاده بود، پسر صاحب خونه به اتاق خواب رفت تا شاید لباس مناسبی برای شام امشب پیدا کنه.

جونگکوک هم توی حیاط پشتی خونه پشت باربیکیو ایستاده و مشغول آماده کردن استیک‌ها بود که صدای ویبره‌ی موبایلش توجهش رو جلب کرد.

با دیدن اسم شخصی که تماس می‌گرفت، پوزخندی زد و جواب داد.

- "خب خب... ببین کی بالاخره زنگ زده..."

~ "من پیاماتو گرفتم. متاسفم مرد!"

صدای هوسوک کمی خسته به گوش می‌رسید و انگار نفس نفس هم میزد.

~ "نمی‌خواستم انقدر عجیب تموم شه."

- "ب.ببخشید؟ من نمیتونم صداتو بشنوم آخه زیادی سرم با اسکناس‌هام شلوغه."

جونگکوک قصد داشت دوستش رو اذیت کنه خصوصا حالا که اون خودش بهش زنگ زده بود. کلمات آخرشو با خنده گفت و هوسوک رو هم به خنده انداخت.

~ "خب خوبه... خوشحالم اینو می‌شنوم."

- "موزیک برای چیه؟ پارتی راه انداختی؟"

توجه جونگکوک به آهنگ راکی که پس زمینه‌ی صدای هوسوک پخش میشد، جلب شده بود.

~ "نه دارم ورزش میکنم."

حالا دلیل نفس نفس زدن‌های هوسوک رو فهمید.
و خب جونگکوک اصلا نمی‌تونست خودش رو تصور کنه که ساعت هفت شب بخواد ورزش کنه.

- "واو... چقدر جذاب!"

لحنش کاملا نشون میداد که منظورش اصلا همون چیزی نیست که داره میگه.

هوسوک توضیح داد: "باید توی لباس فرمم جا بشم."

- "پس این یعنی اینکه قرار نیست برگردی."

~ "نه پسر... برنمی‌گردم. متاسفم."

اون واقعا متاسف بود. حداقل از پشت گوشی اینطور حس میشد.

جونگکوک با چنگگی که دستش بود، استیک رو برگردوند و یکم جابجاش کرد. دلش می‌خواست خوب مغزپخت بشه.

Stuck On Stupid | KookminWhere stories live. Discover now