🐚𝒎𝒆𝒍𝒐𝒓𝒊𝒏-1🐚

54 12 1
                                    

Chan pov :

صدای آهنگ ملایمی که از پشت سرم میومد و بوی عطرایی که با هم مخلوط شده بود منو به وجد می‌آورد.

گیلاسی از روی میز برداشتم و اطرافمو چک کردم.
به تمام خطوط زیبای چوب‌کاری شده و مروارید‌های ریز و درشتی که به صورت درخت گوشه‌ی خونه در اومده بود.

"ببخشید رفتم چانگبین رسیده بود"
هیونجین آروم توی گوشم زمزمه کرد و سریع به طرف باقی مهمون‌هایی که چرخ می‌خوردن سر تکون داد.
باورم نمیشد به‌خاطر یه دوستی قدیمی از دوره راهنمایی و دبیرستان و رفتنم از کره حالا بعد از شش سال همچین مهمونی برای اومدنم برپا کرده!

"فلیکس کجا رفت؟"

شونه‌ای بالا انداختم و مقداری از شراب فوق‌العاده‌م نوشیدم.
حتی این نوشیدنی...
از دور پسرایی که با مهمون جدید احوال پرسی می‌کردن رو می‌تونستم ببینم.
هیونجین تقریباً با هرکسی که این اطراف چرخ می‌خورد آشنام کرده بود غیر از دوستایی که زیادی صمیمانه باهاشون برخورد می‌کرد.

هیونجین دستی تکون داد و همشون با مودب‌ترین حالت ممکن بهمون رسیدن و یکی یکی شروع به احوال پرسی کردن.
"سلام، سئو چانگبین هستم دوست هیونجین"

دستشو جلو آورد و لبخند محجوبی زد.
هیونجین تند تند شروع به معرفی کرد :
اون بهترین دوست دوران راهنمایی و دبیرستان منه و حالا که بعد از شش سال یادی از ما کرده می‌خوام دنیارو براش زیر و رو کنم"
بچه‌ها خندیدن و من با لبخندی واقعی دست چانگبین رو گرم شمردم :

"چانگبین پزشک اطفاله و ۲۷ سالشه، اون واقعاً پولداره تو تمام مدتی که کره هستی میتونی روش حساب کنی"

پسری که در ظاهر خشک بود گفت و بی‌اهمیت به اخم چانگبین دستشو دراز کرد :
"لی مینهو، مهندس عمران هستم و از اینکه قراره پروژه‌ی مروارید دست شما باشه خیلی خوشحالم"
اوه...
پس غیر از بزرگایی که تو مجلس بودن و نمیدونستم هیونجین از کجا اونارو دعوت کرده بودن کسایی که از زندگیم خبر داشتن!

پسر چشم درشتی سریع دست مینهو رو از دستم بیرون کشید و خودش به جلو اومد :
"هان جیسونگ هستم، ادبیات انگلیسی خوندم و عاشق لهجتون با اون پیرمرده شدم"
فلیکس که تمام مدت "گمشده" به نظر میرسید فکر کنم با شنیدن ادبیات انگلیسی شاخکاش فعال و مثل پری کنارمون ظاهر شد.
دستشو سریع‌تر جلو برد و لبخند شیرینی زد :
ببخشید، وسط صحبت کردن درباره‌ی آلبرکامو با یک لیدی شنیدم که ادبیات انگلیسی می‌خونیم خواستم بگم منم همینطور"

جیسونگ شوکه سر تکون داد بعد از دو ثانیه لبخند گرمی زد :
"پس فکر کنم حرف زیادی برای گفتن داریم"
اون لعنتی هنوزم روی داداش بدبختم کراش داشت؟
سری به چپ و راست تکون دادم و خنده‌مو خوردم.
پسری که به نظر کم‌سن‌تر می‌اومد خجالت‌زده دستشو جلو آورد :
"یانگ جونگین هستم، فعلاً مدیریت می‌خونم"

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: 5 days ago ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑶𝒇 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒎𝒊𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora