با باد خنکی که از لای لباسهام رد شد و بدنمو به لرزه انداخت جمعتر شدم.
چرا چیزی نمیدونستم؟
چرا هیونجین هیچی بهم نگفته بود؟
برادر خودم چی؟"وقتی که کره درس میخوندی رو یادته؟"
افکارم با سوالش بهم خورد، نگاهمو به چهرهش دادم و جواب دادم :
"آره، چرا یادم نباشه؟ تا ۲۰ سالگی همینجا بودم""آها"
رفتاراش عجیب بود، یک کشش خاصی رو ازش دریافت میکردم و نمیفهمیدم از کجا نشأت میگیره.
مثل یک غریبهی آشنا..ناخودآگاه دستمو از جیبم بیرون آوردم و یاقوتای کبود روی کتشو نوازش کردم.
کت سفید همراه با زنجیرهای متصل و جواهراتی که انداخته بود فوقالعادهترش میکرد.
موهای خرماییش به طرز عجیبی دور چهرهش حالت گرفته بود و جذابیتش رو دوبرابر میکرد.عجیب بود..
عجیب بود که با خیره شدنم به تکتک حالات چهرهش اغواگر نگاهم میکرد و حرفی نمیزد.
چم شده بود؟
اون لعنتی چه مرگش بود؟با یادآوری حرفی که زد دستمو کشیدم و پرسیدم :
"گفتی آرشیتکت محبوب! تو میدونی من کیم؟"پوزخندی روی لبش شکل گرفت که از دیدم خارج نموند، انگار که همهی این پرسش و پاسخها براش مثل یه ریلتیشوی حوصلهسربر میمونه.
برنامهای که خودش از قبل خبر داره.کتشو درست کرد و روی صندلی دو نفرهی بالکن نشست :
"جالبه! من به این فکر میکنم که تو چرا منو نمیشناسی و تو به این فکر میکنی که من تورو از کجا میشناسم؟"شوکه شدم اما چیزی نگفتم و بیحرف منتظر ادامهش شدم.
اون درمورد چی حرف میزد؟
ما همو از قبل میشناختیم؟بعد از سکوت چند دقیقهایمون لب باز کرد :
"بیخیال، نظرت دربارهی خونه چیه؟"بینظیر برای همچین خونهی مدرن کلاسیکی با اون گچبری و لوسترای مرواریدی شکلش کم بود.
بالکنی که گیاههای نارنجی دورشو گرفته بودن حواسمو پرت میکردن و همین الانم عاشقشون شده بودم.صبر کن!
اون همین الان به افکارم جهت داد؟مشکوک نگاهش کردم و لبخندی زدم :
"مروارید چیزیه که خیلیا ازش استفاده نمیکنن، شجاعتت رو تحسین میکنم""خوشت میاد؟"
لوند..
چیزی بود که از حرکاتش بیرون میزد.
اغواگر..
چیزی که از صداش به گوشم میرسید.
نافذ..
چیزی که چشماش تاثیرشو میگذاشت.
اما عطرش..
عطرش مثل یادآوری گذشتهی فراموش شدهم بود.
اون بو..شونهای بالا انداختم :
"من عاشق مرواریدم مخصوصاً-""ملورین، مروارید کمیاب خلیجفارس"