🐚𝒎𝒆𝒍𝒐𝒓𝒊𝒏-3🐚

51 18 0
                                    

"حالتون چطوره آقای بنگ؟ جنسن هستم، استاد تاریخ معماری"

دستشو برای گپ زدن جلو آورد که با لبخند جواب دادم اما چشمام و حواسم مطلقاً به پشت مرد بود.

فلیکس دستاشو پشت سرش مشت کرده بود و با سر بالا گرفته به هیونجین نگاه می‌کرد و پسر بزرگ‌تر برعکس اون سرشو به زمین میخکوب کرده بود و از دور هم میشد متوجه لرزش دست و صداش شد.

"اون مقاله‌ی جدیدی که آقای استیوی درباره‌ی خطوط شهری و آثاری که توی زندگی نوآورانمون داره رو خوندین؟"

خانوم کناریم از استاد جنسن پرسید و اون مشغول جواب دادن شد.
اگه جای دیگه و در زمان دیگه‌ای بود با جون و دل درمورد تمام مقاله‌ها باهاشون بحث میکردن اما الان..

یک چشمم به اون زوج‌ و یک چشم به اون پسر لعنتی که خیره‌ به من شامپاین می‌نوشید بود.
چه منظوری از حرکاتش داشت؟
چرا طوری رفتار می‌کرد انگار سالهاست منو میشناسه؟
عجیب بود..

"آقای بنگ؟ متوجه منظورم شدین؟"

بی‌میل ببخشیدی گفتم و از جمعشون خارج شدم.
نیاز داشتم افکارمو سروسامون بدم اما حرف زدن اون دو نفر روی مغزم راه می‌رفت.
حس میکردم مقصر تمام اتفاقات افتاده‌ی بینشون هستم و خودم باید درستش کنم.

به طرف سونگمین رفتم و کنار گوشش لب زدم :
"میشه مهمونارو راهی کنی و فقط خودیا رو بذاری بمونن؟ ممنون"

اما عطری که از گردنش ساطع میشد..
نمی‌گذاشت به عقب برگردم، بی‌هوا بوسه‌ای به لاله‌ی گوشش زدم.
چم شده بود..!
همیشه انقدر سست عنصر بودم؟

سونگمین برعکس چند دقیقه‌ی پیش، پوزخند عمیقی زد و سر تکون داد.
چرا اینطوری شده بود؟ خیلی تند پیش رفتم؟
بیخیال..

بی‌اهمیت شونه‌ای بالا انداختم و به سمت پسرایی که سنگینی هوای بینشون داشت منم به کشتن  میداد رفتم.

"هی.. بیان بریم بالا"

فلیکس و هیونجین که دنبال چیزی برای تموم کردن این مکالمه‌ی طاقت‌فرسای لعنتی بودن نفس راحتی کشیدن و خوشحال به دنبالم راه افتادن.

من احمق فکر می‌کردم وقتی اسم هیونجین رو میارم بخاطر دلتنگیه که فلیکس چشماش قرمز میشه یا سریع به اتاقش میره!
فکر می‌کردم هیونجین زیادی از رفتنمون ناراحته که وقتی می‌پرسه برادرم کجاست و من درباره‌ی دیت مسخره‌ش حرف میزدم سریع می‌خواست تلفن رو قطع کنه!
فکر می‌کردم.. فکر می‌کردم..
آه.. چقدر احمق بودم که نفهمیدم..!

سری برای نادونی خودم تکون دادم و رندوم در یکی از اتاقای طبقه بالا رو باز کردم :
"یک ساعت بهتون زمان میدم از گذشته و حال و آینده حرف بزنیم.
به هم بگین از چی ناراحتین، بگین از چی متنفرین و هزاربار یادآوری کنین که چقدر همو دوست دارین.
اگه بعد از یه ساعت چه به جدایی چه برگشتن چه فقط دوست موندن رسیدین میتونیم ادامه بدیم"

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑶𝒇 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒎𝒊𝒏Onde histórias criam vida. Descubra agora