Part13

17 6 8
                                    

...

ذهنش اشوب بود و درونش از افکار پوچ و بی سر و ته پر شده بود
خیلی خسته بود
نه خستگی جسمانی که با استراحت کردن برطرف بشه، این خستگی ها همش مربوط به روحش میشد
اشفتگی درونش باعث میشد بخواد همین لحظه و در همین مکان خودشو مهمون یک خواب ابدی و طولانی کنه
نه اینکه انقدر ضعیف باشه و نتونه از پس سختیاش بربیاد اون فقط از اینکه از هیچی خبر نداشت بهم ریخته بود

الان نیم ساعتی میگذشت و اون تمام این مدت رو توی این بازداشتگاه لعنت شده گذرونده بود و حتی یک بازرس نیومده بود تا حتی یک دلیل منطقی بیاره که اون چرا اینجاس و چه جرمی مرتکب شده که خودشم خبر نداره

سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشماشو براش دقایقی کوتاه بست
اونا بهش گفته بودن حق داره برای خودش وکیل بگیره ولی اخه اون به وسیله ای به نام تلفن نیاز داره تا با یکی حرف بزنه اگرنه که چطور قرار بود برای خودش وکیل بگیره
از طرفیم درسته که ذهنش بیشتر درگیر این بود که چطور سر از اینجا در اورده ولی قسمت تقریبا بزرگی از افکاراتش شده بود رفتاری که تهیونگ توی دادگاه داشت
سایمون چه ربطی به کیم تهیونگ و خانوادش داشت؟!
یعنی چی که سایمون خانوادشو کشته بود؟!
تو پرونده سایمون به جز قاچاق چیز دیگه ای نبود، حتی یک قتل کوچیک
بعد به قتل رسوندن دو سرپرست یک خانواده؟!
پوف کلافه ای کشید که این کارش مساوی شد با صدا شدنش توسط یک افسر پلیس و بعد باز شدن در اون سلول کوچیک
_جئون جونگکوک
جونگکوک از جاش بلند شد و کت کثیف شده و چروکشو تکوند و به سمت افسر راه افتاد و دستاشو جلو برد تا اسیر اون دو اهن کروی شکل و سرد بشن
بعد از اینکه اون دست بند های فلزی دستاشو در بر گرفتن شروع کرد به راه رفتن پشت سر افسر
نیازی نبود تا سوالی راجب مکانی که میخواد بره بپرسه چون خودش میدونست الان قراره مورد باز پرسی قرار بگیره و اون از اینکه به کسی راجب کاراش جواب پس بده متنفر بود حالا فکر کنید الان باید راجب کاری که نکرده بود جواب پس میداد

بعد از رسیدن به یک در فلزی و رنگ و رو رفته در راه رویی که نسبت به بقیه راه رو ها تاریک تر بود افسر با کلید کوچیکی توی دستاش بود دست بندو از دستای جونگکوک باز کرد و بعد درو برای جونگکوک باز کرد

جونگکوک با نگاهی تهی و خالی وارد اتاق شد
راستش این اولین باری نبود که توی اینجور مکان ها حضور پیدا میکرد
یک اتاق سرد و بی روح و پر شده از اخساس نفرت و تنفر
تنها یک لامپ اونجا روشن بود و باعث میشد تا کمی اتاق روشن باشه
چهارتا دوربین در هر چهار گوشه ی اون اتاق کوچیک و تاریک
یک میز فلزی و دو صندلی فلزی که جونگکوک اطمینان داشت که اگر روی یک از اونا بشینه احتمال اینکه بشکنه و جسمش روی زمین سقوط کنه80% بود
و در اخر قسمتی از دیوار که شیشه ای بود و هیچ چیز از اونورش پیدا نبود ولی قطعا افراد زیادی اونور اون شیشه بودنکه داشتن تماشاش میکرد
نمیدونست چرا باز پرس انقدر داره لفتش و میده و براشم مهم نبود
به سمت وسط اتاق که با یک دست میز و صندلی پر شده بود رفت و یکی از صندلی هارو عقب کشید و نشست
وقتی نشست کمی ذستاشو بالا اورد و به دستاش و دور مچش نگاه کرد
راستش براش عجیب بود که دست بندشو باز کردن ولی خب بازم اهمیت نمیداد
کمی سرشو به اطراف چرخوند

در باز شد و مرد قد بلندی با یک پیراهن سفید رنگ و یک شلوار مشکی اوتو شده ی راستا وارد اتاقک کوچیک شد
به سمت میز حرکت کرد و صندلی رو عقب کشید و روش نشست
بعد از اینکه پوشه ها مدارک توی دستشو روی میز قرار داد شروع کرد به معرفی کردن خودش
_من کیم نامجون هستم بازپرس و دادستان این پرونده
جونگکوک سری تکون داد
به هرحال اگر با خوش رویی از اون مرد استقبال میکرد و از دیدارش ابراز خشنودی میکرد کمی عجیب میشد
_منم که نیاز به معرفی ندارم، قطعا تا الان حتی نوع قهوه ای که مصرف میکنم هم پیدا کردی
_به هر حال، من کسی تیستم که خیلی اهل مقدمه چینی برای چیزی باشم و توی این راه وقتمو هدر بدم پس یک راست میرم سر اصل مطلب
جونگکوک سری تکون داد و در دلش خندید
واقعا که اون مرد همین حالاشم فقط یک مقدمه ی بلند و بالا برای اینکه اهل مقدمه چینی نیست چید
نامجون به پوزخند ظاهر شده روی صورت جونگکوک نکرد و لپ تابشو باز کرد
_خب جئون، دقیقا هدفت چیه بوده رفتی توی یک شرکت حقوقی کار کردی؟! فکر نکردی که توی این مسیر ممکنه که بیشتر خودتو لو بدی؟!
_محظ رضای مسیح، بابا حدالق بگید که اصلا چرا اینجام؟!
نامجون عینکشو روی صثرتش تنظیم کرد و نگاه تیز و سردشو به چشمای جونگکوک دوخت
_یعنی تو خودت نمیدونی که به چه دلیل اینجایی؟!
_معلومه که نه من اون سایمونی که شما فکر میکنید نیستم
_اوه جالب شده اگر تو سایمون نیستی پس میشه بگی اینا تو ماشینت چیکار میکنه؟!
نامجون بعد از این حرفش لپ تابو به سمت جونگکوک چرخوند و تصویری که حاوی تعداد زیادی شمش طلا بود رو تقدیم نگاه کنجکاو جونگکوک کرد
جونگکوک بعد از نگاه کردن به لپ تاب نگاه شپک زده به اسکرین لپ تاب نگاه کرد
واقعا که اون همه طلا تو ماشین اون چیکار میکرد؟!
چجور اونا اونجا بودن و اون خبر نداشته؟!
نگاه متعجبی به نامجون که پوزخند صورتشو مزین کرده بود انداخت و بعد دوباره به اسکرین خیره شد
پوف کلافه ای کشید
_اصلا بگیم که اینا تو ماشین من بودن، مگه هرکی شمش طلا داره قاچاقچی هستش؟!
_خب نه، ولی اگر به مقدار شمش ها و وزنشون توجه کنی به نکته های جالبی میرسی، اولیش اینکه تو یک وکیل ساده هستی و خانوادتم اونقدر ثروتمند نیستن تا تو بتونی اون همه شمش بخری، دومیش اینکه که اصلا بگیم که شما تونستی اون شمش هارو بخری،یک دلیل بیار که چرا اونارو توی صندوق ماشینت گذاشتی؟!! سومین هم که اصلی ترین دلیل اینکه این حجم از شمش هایی که توی صندوق ماشینت بوده دقیقا هم وزن با شمش های دزدیده شده از سفیر امور خارجه ی کره کیم جین وو بوده که این کار کار سایمون بوده

جونگکوک دیگه واقعا نمیتونست به این فکر کنه که دیگه دلیل مسخره تر از این وجود نداره و اون الان فقط داشت به این فکر میکرد کی داره این کارو باهاش میکنه و چرا داره این کارو میکنه
.
.
.
.
سلام قشنگا🌚
ببخشید دیر شدش برای پارت گذاری
خب بالاخره نامجونم وارد داستان شد
هوراااااااا🥳
راستش خیلی از شخصیت نامجون خوشم میادش
اگر خوشتون میاد از بوک لطفا ازش حمایت کنید🫧
بوس به سرتون💋
مراقبت کنید💛

The case of love |VkookWhere stories live. Discover now