فصل سوم: "عصبانی نباش"

48 11 15
                                    


شغل مورد علاقه‌ی یونگی، باریستای‌ یه کافه‌ی شلوغ بودن، که فاصله‌ی زیادی از محل زندگیش داره، نبود. حتی کاری نبود که به دلخواه انجامش بده. با این وجود قابل تحمل بود. خوب می‌تونست پشت بار بایسته، با دستگاه‌ها ور بره، مزه‌های جدید خلق کنه، به مردم تحویل بده و در آخر با شکیبایی هرچه تمام دستورات گفته شده رو اجرا کنه.

فضای کافه، گرم و دنج بود. این بهترین ویژگی‌ای بود که باعث می‌شد یونگی شخصا، توی اعماقِ ذهنش، یک پوئن مثبت به محلِ کارش بده.
پنجره‌های بلند، نزدیک سقف گرد می‌شدن و نمایی هلالی به دیوارهای‌ حائلِ اطرافشون می‌دادن. وجود تعداد زیادی ازشون، باعث می‌شد نور به خوبی توی مکان پخش شه. نوری که مخصوصا توی لحظات نزدیک غروب به زیباترین شکل ممکن، فضای کافه رو پر از هاله‌های زرد و نارنجی می‌کرد.

دیوار ها به زیبایی با رنگ‌های کرم، رنگ شده و توی بخش هایی به صورت پراکنده‌، نمای آجری به کار رفته بود. میزهای دایره‌ای شکل و چوبی با سلیقه و نظمی خاص،توی موقعیت‌های مخصوص به خودشون در ردیف‌هایی منظم کنار هم قرار داده شده بودن.

برخلاف محیطِ بیرون از همهمه خبری نبود، به جای اون موسیقی ملایمی توی فضا پخش می‌شد. موسیقی‌ای که با عطر قهوه، شکلات، انواع کیک و کوکی، مخلوط شده و حس آرامش‌بخش و دل‌چسبی رو به افراد حاضر در کافه القا می‌کرد. حسی که حتی برای یونگی هم دوست داشتنی بود. با وجود سختی ها، سرپا ایستادن های مداوم و سروکله زدن با مشتری های مختلف. گرما بخش بود.

با این وجود بیشتر مواقع، دلایلی وجود داشت که این آرامش و حال خوب رو ازش دریغ می‌کرد. یک روز کم خوابی، روز دیگه اقساط و بدهی‌ها، روز‌های بعد مشتری های احمق، آدم‌های مزاحم، و گاهی یک تصادف. و برای امروز، حضور جانگ هوسوک.

کسی که یونگی با دیدنش، آرزو کرد می‌تونست این لحظه رو تغییر بده. به عقب بر‌ می‌گشت و احتمالا تصمیم می‌گرفت، امروز رو سرکار نره، اگه فقط قدرت تغییر دادنِ حداقل یک ساعت قبل‌ از موقعیتی که در اون بود رو داشت، جلوی زمان برای لمسِ این دقایق رو می‌گرفت.
اما نمی‌تونست و با این نتونستن، طوری اذیت می‌شد که انگار انگشت‌های محکمی از استخوانِ جمجه‌‌اش رد می‌شد، نورون‌های مغزش رو به بازی می‌گرفت و به فریادهای از سر ناچاری‌‌اشون برای رهایی، بی توجهی می‌کرد.

با رو به رو شدنِ غیر منتظره‌ا‌ش با جانگ هوسوک، این احساس رو دوباره تجربه کرد. و تمام چیز‌هایی که ممکن بود محیط اطرافش رو براش قابل تحمل‌ و کمی دوست داشتنی‌تر کنه، در عرض چند ثانیه بسیار ناچیز به نظر رسیدن.

درست وقتی که جانگ هوسوک براش سر تکون داد و کاملاً متوجه حضورش شد، این باور که واژه "بد شانسی" از روی موقعیت‌هایی که اون درشون قرار می‌گرفت، تعریف شده بود، بیشتر از همیشه توی ذهنش تقویت شد.

𝐶𝐸𝑁𝑇𝑅𝑂𝐼𝐷' ~𝑆𝑂𝑃𝐸~Where stories live. Discover now