𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟔

443 77 25
                                    

جونگکوک توی باغ پشت عمارت بود. نسیم مالیمی می‌وزید و اطراف عمارت حال و هوای خیلی خوبی داشت. تصمیم گرفت کتابی که مدت ها قصد خوندنش رو داشت، برداره و به اون جا بره. پرنسس جیجو و مینهو هم اونجا بودن. چند دقیقه ای میشد که شاهزاده کوچولو توی زمین بازی که پشت عمارت سلطنتی قرار داشت، مشغول بازی کردن بود. خودش رو با گودال ماسه ای مشغول کرده بود و کیک های شنی میساخت.

" جونگکوک"

صدای مینهو بود که به سمتش میومد رو شنید.

" سلام، چیشده؟"

نگاهشو از کتابش گرفت و سرش رو بلند کرد.

"من میخوام برم جایی. میتونی چند ساعت مراقب جیجو باشی؟"

جونگکوک کتابش رو بست و کنار گذاشت:

" حتما، نگرانش نباش."

به دختر که مشغول بازی کردن بود نگاهی انداخت. جیجو با ناراحتی و لب های آویزون به سازه های شنیش نگاه میکرد. همین باعث شد خلوتش رو ترک کنه و به سمت دختر بره.

" جیجو؟ اوضاع چطوره؟"

" جونگکوک اوپا!"

دختر با چهره خندان و امیدوار به مرد نگاه کرد:

" من دارم کیک شنی درست میکنم."

جونگکوک لبخند کمرنگی زد:

" دارم میبینمش، واقعا قشنگه."

" اما من میخوام اون بالا برم و اونجا کیکمو درست کنم...چند بار تلاش کردم ولی ترسیدم و نشد."

و بعد به تپه نسبتا بلندی که وسط زمین بازی بود اشاره کرد.

" خب اگه میترسی مجبور نیستی اونجا بری."

" میخوام برم! باید شجاع باشم. ولی اونجا واقعا بلنده."

جیجو با لحن دلخوری گفت و با انگشت اشاره به تپه شنی بزرگ اشاره کرد. چشماش نم دار شده بود اما غرور کودکانش اجازه گریه نمی داد.

" میتونیم باهم انجامش بدیم، هوم؟ راحت تر از اون چیزیه که واقعا به نظر میرسه. میخوای بهت نشون بدم چطوری این کارو کنی؟ شاید اگه من انجامش بدم کمتر بترسی."

از نظر جونگکوک اون دختر واقعا فرشته بود.

درسته که زیاد نمی شناختش اما تو همین مدت کمی که باهاش آشنا شده بود فهمید که چقدر دوست داشتنی بود.

" اوپا میخواد کمکم کنه."

جیجو در حالی که هیجان زده شده بود و برق چشمایی که از شوق درشت شده بود گفت و دستاشو به هم کوبید که باعث شد جونگکوک لبخند بزنه.

مرد به تپه بلندی که وسط زمین بازی بود نگاهی انداخت. از میله هایی که مثل نردبون کنارش قرار داشت، گرفت و بالا رفت. زیاد سخت نبود و راحت انجامش داد.

our royal secret | KOOKVWhere stories live. Discover now