𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟗

311 69 7
                                    


ووت و کامنت فراموش نشه.

جونگکوک توی تراس اتاقش در حال کتاب خوندن بود. اونجا یکی از مکان های مورد علاقش در عمارت بود و تایم آزادش رو علاوه بر ورزش با خوندن کتاب می‌گذروند.
لوک زیر پاهاش دراز کشیده بود و از نسیمی که می‌وزید لذت می‌برد.
صدایی که از دور به گوشش رسید، توجهش رو جلب کرد پس وقتی سرش رو بلند کرد اسبی رو با پسری که سوارش بود، در حال تاختن دید. بلافاصله تهیونگ رو شناخت و مثل بار اولی که پسر رو سوار بر اسب دید، کاملا زیبا و اصیل به نظر میومد.
اصرار عجیبی برای دیدن شاهزاده احساس کرد و مغزش فریاد می‌زد که کنارش بره و برای دیدن اصطبل هم کنجکاو بود.
موتور های چهار چرخی که تهیونگ قبلا راجع بهش گفته بود رو به یاد آورد و فهمید که روندنش و رفتن برای دیدن اصطبل، میتونه جالب باشه. البته که همه‌ی این تفکرات بهانه بود و دلش فقط دیدن اون پسر رو میخواست!
بدون فکر بیشتری، تصمیمش رو گرفت و به اصرار های عجیبی که توی وجودش شکل گرفته بود گوش داد.
لوک رو نوازش کرد و به سگ فهموند در حال رفته. بهش قول یک پیاده روی رو داد و از اونجایی که هوا کمی سرد شده بود، یک ژاکت برداشت. ده دقیقه بعد روی موتور چهار چرخ نشسته بود. وسیله جالبی به نظر می‌رسید و از اونجایی که جونگکوک یک موتور سوار حرفه ای بود، مشکلی برای روندنش نمی‌دید. به آرومی از گاراژ بیرون زد به این فکر کرد که مدت زیادیه با موتورش بیرون نرفته بود و احتمالا خیلی زود امتحانش می‌کرد.
توی باغ رانندگی کرد و از بادی که به موهاش می‌خورد لذت برد. در راه کارکنان عمارت رو می‌دید که شیفتشون عوض میشد و در حال رفتن بودن. بعضی ها هم مشغول حرص کردن چمن های اطراف بودن.
خودش رو به اصطبل رسوند. موتور چهار چرخ رو بیرون از اونجا پارک کرد و به داخل رفت.
وقتی به اطراف نگاه کرد دو اسب رو پشت حصار های چوبی دید که با لذت در حال خورن یونجه بودن.
مدتی گیج شد و بعد به این فکر کرد که چقدر دلش برای اون پسر تنگ شده بود.
وقتی به پشت اصطبل رسید، صدای زمزمه آهسته‌ای شنید. با کنجکاوی اطراف رو نگاه کرد و متوجه تهیونگ شد. پسر کنار همون اسبی که جونگ‌کوک قبلا اونو دیده بود، ایستاده بود و نظافتش می‌کرد.

"هی"

" اوه.. اینجا چیکار میکنی؟"

تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد اما لبخند زد چون از دیدنش خوشحال شده بود.

" چند دقیقه پیش دیدم که اسب سواری میکردی و یاد موتور هایی که بهم گفته بودی افتادم.فکر کردم ایده بدی نیست باهاش به اینجا بیام و به اطراف-"

تهیونگ اجازه تموم کردن جملش رو نداد و پوزخند پررنگی زد:

"فقط بگو دلت میخواست منو ببینی!"

جونگکوک حالت جدیش رو حفظ کرد و واکنشی نشون نداد اما وقتی پسر کوچکتر نگاهشو ازش گرفت و مشغول نوازش کردن اسبش شد، ضربه‌ای به پیشونی خودش زد و بابت تابلو بودن رفتارش لعنتی زیر لب گفت.

our royal secret | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora