part 15

384 38 56
                                    

Writer's pov :

فلیکس با لطافت و ارامشی که داشت گفت :" من دوستت دارم هیونجین !"

هیونجین :" نه ! "

فلیکس متعجب پرسید :" نه ؟"

هیونجین با جدیت تمام دوباره گفت :" نه !"

فلیکس :" یعنی چی نه ؟"

هیونجین :" نه یعنی نه !"

فلیکس شوکه فقط ایستاده بود ... درک نمیکرد ...
اون الان به هیونجین اعتراف کرده بود مثل اون داستان ها ولی هیونجین دوستش نداشت بهش اهمیت نمیداد .. یعنی قراره از خونه بندازتم بیرون یا .. یا من رو مسخره کنه ... بهم اسیب بزنه شاید .. شاید ... من خیلی چندشم !

با تصوراتی که به ذهنش اروم اروم می اومدند بدون توجه به هیونجین و اشک هایی که هر لحظه امکان ریختنشون بود به طرفی برگشته شروع کرد دویدن ..

نمیدونست کجا داره میره امکان داشت گم بشه یا دیگه هیونجین رو پیدا نکنه ولی در اون دقیقه و موقعیت فقط میخواست به یه جای دور از پسر بره و انقدر گریه کنه که ...

قطره های کوچیک دونه دونه صورتش رو خیس میکردند و مردم با نگاهی گیج بهش از کنارش بدون پرسیدن حالش رد میشدند . چه قدر بی رحم !

فقط قدم پشت قدم برمیداشت و اجازه میداد که هر لحظه صورت فرشته ایش به خاطر درد قلبش براق بشه . سرش پایین بود که یکدفعه ب فردی برخورد کرد ...

سرش رو ترسیده بالا اورد ولی با دیدن فرد اشنایی دیگه نتونست اروم باشه و با گریه ی بلندی خودش رو به بغل فرد متعجب روبه روش داد .

لینو شوکه فقط همینطور مونده بود با کمی لود شدن ذهنش دستش رو به پشت فلیکس کشید و نگران پرسید :" فلیکس .. چیزی شده ؟ "

دوباره‌ پرسید :" کسی بهت .. چیزی گفت ؟ هان ؟ اذیتت کرد کی ؟ هیونجین .. هیونجین کو ؟"

فلیکس با صدای از ته چاه و گرفته جواب داد :" اون .. اون دو.. دوستم ... نداره !"

و بيشتر توی بغل گرم لینو فرو رفت و بینیش رو بالا کشید .

نیاز نبود ادامه اش رو بپرسه یه جورایی مشخص بود دوست عزیزش ، تمامی حرکاتش رو مو به مو ، میمیک صورتش رو جزء به جزء میدونست . اول کمی شک داشت ولی با چندین روز گذشته کاملا بهش اثبات شده بود که هیونجین به اون گربه حس های بیشتری داره . نمیخواست به روش بیاره ولی حالا چیکار میشد کرد . انگار که فلکیس اعتراف کرده و هیونجین ردش کرده بود پرا ؟ مگه حسشون تا جایی که میدونست دو طرفه نبود .
به خاطر رفتنشون بود .. اوه رفتنشون . رفتن اون گربه به همراه دوستش .. به همراه کسی که اون امشب از طرفش رد شده بود . فکر خیال سرش رو به درد میاورد پس با گرفتن نفسی از هوای سرد دور برش که توی چند ساعت سرد تر هم شده بود فلیکس رو کمی از خودش فاصله داد .

بینیش قرمز و لپ هاش کمی سرخ ، پلک های زرد و کوتاه پرپشتش خیس و به هم چسبیده بودند و اون بچه با اون معصومیت دل لینو رو جوری سوزوند که دیگه به حال خودش فکر نکنه .

مینهو موهای پسر رو اروم مرتب کرد ، لکه های گریه اش رو پاک کرده دستمالی بهش داد و با لبخند نرمی بهش گفت :" بیا بریم خونه راجبش حرف میزنیم دیگه اشک نریز "

فلیکس با حرفش دستمال رو گرفته فینی کرد و با غم لب زد :" ولی هیونجینی دوستم نداره حتما ما رو از خونه بیرون میکنه !"

لینو :" یاا فلیکس چرت و پرت نگو اون شوکه بوده و هیچوقت حتی اگه دوستت نداشته باشه هم از خونه بیرون نمیکنه "

فلیکس با حرف مینهو و یاد اوری قیافه جدی و بی حس هیونجین دوباره قیافه اش جمع شد و شروع دوباره ای کرد . لینو هول کرده فقط به پشتش میزد و سعی میکرد با حرف هاش ارومش کنه ولی بیشتر گند میزد . با هزار زحمت تاکسی ای گرفته و فلیکس رو راضی کرد سوارش بشه و به خونه برن . پیشی در طول راه از خستگیش بیهوش شده خوابید و لینو رو تنها با سوالات ذهنش گذاشت ...
چه اتفاقی قراره بیفته؟

مصاحبه :

* جیسونگ وارد خونه شد

جیسونگ : من خونه ام !

* صدای عطسه

رز : اپچو .. فین فین ...

جیسونگ : خوبی ؟

* رز پوشیده شده با دو پتو و یک کلاه نرم و کفش های پشمی و چای به دست

رز : لعنت .. به .. این سرما ... اپچو !

جیسونگ : اوه اوه وضعیتت بده وایستا برات یه سوپ بزارم ..

رز : هانا ..

جیسونگ : بله ؟

رز : فقط به همه ... بگو که ... دوستشون داشتم ..

جیسونگ با فریاد : یاااا این مزخرفات چیه میگی ؟

رز : به فلیکس چند تا عروسک و موبایلم رو گذاشتم . هیونجین .. فین فین .. اون میتونه از وسایل نقاشیم استفاده کنه ..

* جیسونگ حین درست کردن سوپ

جیسونگ : رزززز قرار نیست که بمیری ؟

رز : به لینو .. اه ... یه مقدار پول داشتم ! بهش اون رو میزارم .. تو اون لوازم ارایش و لباس سیاهی که داشتم یادته ؟ خیلی میخواستیش .. حالا مال خودت !

* سر تکون دادن به معنی تاسف جیسونگ

جیسونگ : رز زیادی دیگه داری بزرگش میکنی با یه سرماخوردگی هیچکسی توی این دنیا نمرده حالا این سوپ اماده میشه و ...

* صدای کلیک کلیک کامپیوتر

* برگشت جیسونگ به طرف رز

جیسونگ : دقیقا حالا داری چیکار میکنی؟

رز : دارم از فن ها خداحافظی میکنم امیدوارم من رو ببخشن..‌ چون اه .. دیگه کسی نیست داستان شما رو بازگو کنهههه ...

جیسونگ : اوه خدای من واقعا که ..

رز : دارم مینویسم بینندگان عزیز دعا هاتون همراهم باشه به امید دیدار ...

𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜 Where stories live. Discover now