Last Part

507 93 110
                                    


چشم‌هاش رو بسته بود و انتظار برخورد بدنه‌ی ماشین با خودش رو می‌کشید. چندین ثانیه گذشت؛ ولی با حس نکردن چیزی، پلک‌هاش رو کمی باز کرد و به اطراف نگاه کرد. بهت‌زده سرجاش خشکش زد.

شکوفه‌های صورتی‌رنگی در اطرافشون پراکنده شده بود و چیزی شبیه به بارونی که به‌جای قطرات آب، شکوفه‌های گیلاس می‌بارید؛ درست توی همون نقطه‌ای که اون و تهیونگ قرار داشتن. کامیونی که قرار بود بهش برخورد کنه، کمی جلوتر پیچیده بود و به‌نظر می‌رسید که خطر رفع شده.

_تهیونگ!

با نشنیدن جوابی از پسر، نگاهش رو به اون داد؛ ولی هیچ‌کس جز خودش و هیچ‌چیزی جز شکوفه‌های غلتان تکون نمی‌خورد. به‌نظر می‌رسید که زمان متوقف شده.

جونگ‌کوک نگاهی به اطرافش انداخت. به‌سختی بدنش رو حرکت داد، به‌قدری شوکه شده بود که احساس می‌کرد تمام ذهنش خالی شده. با شنیدن صدای مهربونی از پشت، بهت‌زده به‌سمتش چرخید. زن قدبلندی با موهای سفید که به‌طرز خاصی زیبا بود، کنار تهیونگ نشست و به‌نرمی شروع به نوازش موهای به‌هم‌ریخته‌اش کرد.

 زن قدبلندی با موهای سفید که به‌طرز خاصی زیبا بود، کنار تهیونگ نشست و به‌نرمی شروع به نوازش موهای به‌هم‌ریخته‌اش کرد

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.


_تو، تو کی هستی؟ بهش دست نزن!

زن نگاهی عجیب به جونگ‌کوک انداخت و به نوازش پسر ادامه داد. بعد از چند ثانیه، تهیونگ چشم‌هاش رو باز کرد و بی‌اختیار شروع به سرفه کرد. مدام سرفه می‌کرد و از شدت درد به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید. زن به‌نرمی پشتش رو نوازش کرد و گفت:

"چیزی نیست! زود باش، آخرین گلبرگت رو هم بیرون بیار."

تهیونگ سرفه‌ای کرد و بزرگ‌ترین شکوفه‌ای که تا به‌حال دیده نشده بود رو بیرون ریخت. سپس چشم‌هاش بسته شد و دوباره روی زمین افتاد. جونگ‌کوک بهت‌زده نگاهش رو از پسر گرفت و گفت:

"این‌جا چه خبره؟ تو کی هستی؟"



زن لبخندی زد و با لحن نرمی گفت:

"من الهه‌ی ماه هستم. تو کارت رو خوب انجام دادی؛ تو با نجات دادنش و اینکه جونش رو به خودت ترجیح دادی، تونستی قلب شکسته‌اش رو درمان کنی و عشقش رو ثابت کنی."



_الهه‌ی ماه! یعنی الان دیگه نیازی به جراحی نداره؟



زن سرش رو به‌نشونه‌ی منفی تکون داد. سپس چیزی زیر لب زمزمه کرد و ناپدید شد. دوباره همه‌چیز شروع به حرکت کرد و زندگی جریان پیدا کرد. تهیونگ چشم‌هاش رو باز کرد و به‌محض اینکه چشمش به جونگ‌کوک افتاد، با لحن آرومی گفت:

Still With YouOù les histoires vivent. Découvrez maintenant