"this time I'll let you be"

41 7 6
                                    

بی حسی مطلق تنها چیزی بود که توی اون لحظه بهش فکر میکرد. غرق شده توی خاطراتش روی تخت دونفره دراز کشیده بود و نگاهش جز سقف جایی رو نمیدید. توی هوای گرگ و میش نور کمی از پنجره روی سمت راست صورتش می افتاد اما پسر انگار خیلی وقت بود بی حس شده بود.

اصلا چیشد که به اینجا رسید؟ همه‌چی خوب بود. عالی بود ، تا اینکه غم یادش اومد به زندگی جونگهان سر نزده...

_______________________

اون شب هم مثل دفعه های گذشته کلاب "fate" پر بود از بچه پولدار هایی که محض چند ساعت خوش گذرونی از پتوی های ابریشمی‌شون دل کنده بودن و وسط استیج بزرگ اونجا ، مست و نیمه هوشیار میرقصیدن.

بعضی ها روی مبل های راحتی زرشکی رنگ لم داده بودن و نوشیدنی میخوردن و بعضی ترجیح میدادن یه شب خوب رو توی اتاقای طبقه‌ی بالا بگذرونن.

توی این بین گروه کوچیکی از چندتا پسر و دختر دور هم نشسته بودن و باهم گپ میزدن و هر ازگاهی نوشیدنی هاشون رو مزه میکردن. گرم صحبت بودن که صدایی توجه‌شون رو جلب کرد : مهمون نمیخواین بچه ها؟

همه اون صدا رو میشناختن. جاشوآ هونگ پسر وظیفه شناس نخست وزیر امشب اونجا بود. همراه پارتنرش. یون جونگهان.

با شنیدن صدای جاشوآ همگی همراه کمی سروصدا خوشحالیشون بابت حضور پسر رو تایید و اونها رو به نشستن دعوت کردن. وقتی صحبت هاشون کمی کمتر شد ، دختر مو شرابی که رو به روش نشسته بود گفت : خیلی وقته ندیدیمت شوآ. دیگه مثل قبلا بهمون سر نمیزنی.

پسر لبخندی متینی زد : متاسفم یجی. چند وقتی میشه سرم حسابی شلوغ شده.
اینبار پسری که کت بادمجونی رنگی تنشه به حرف میاد: خب حالا با جونگهان اینجا چیکار میکنی؟
دختر سبز پوش لبخند کجی ادامه میده : آخه جونگهان اصولا پیش ما نمیاد.

هاه. بالاخره یکیشون زهرش رو میریزه. اینبار خود جونگهان با قفل کردن دستاشون جواب داد : ما باهم قرار میذاریم.
بعدش لبخند شیرینی زد ولی لحنش هنوزم تیغ داشت.
همه توی شوک فرو رفتن ولی یجی سعی کرد اوضاع رو کنترل کنه : اوه خب یکم...یکم یهویی بود

ولی لبخند وارفته‌ای زد : تبریک میگم
بقیه هم به تبعیت از یجی تبریک گفتن و جونگهان با گفتن"میرم هوا بخورم" ازشون جدا شد و از کلاب بیرون رفت. وقتی توی کوچه‌ی پشتی متوقف شد، سیگاری از توی جیبش بیرون آورد و بین لباس گذاشت. با فندک نقره‌ای رنگ که حرف (s) روش حک شده بود سیگار رو روشن کرد و پکی بهش زد.

سرش رو بالا گرفت و بعد از قفل کردن دست راستش روی سینش همراه با بخار هوا دود سيگار رو هم بیرون فرستاد. همیشه ازون جمع از خود راضی متنفر بود. برای همین ترجیح میداد زیاد باهاشون دمخور نشه، هرچند که این روزا انگار باید بیشتر باهاشون برخورد میکرد.

MOTH TO A FLAME Where stories live. Discover now