جونگهان تموم دیشب رو گریه کرد. زیر دوش حموم، موقع خوردن شام، حتی وقتی که روی تخت دراز کشیده بودن تا بخوابن هم اشکاش بند نیومدن. تموم مدت اون احساسات مضخرف دست از سرش برنداشته بودن و پسر بین افکار درحال در و پا زدن بود. جاشوآ فقط میتونست پسر توی بین بازو هاش نگه داره و شونه هاش رو نوازش کنه.
خودش هم وضعیت بهتری نداشت. احساس میکرد با هر قطرهی اشک جونگهان قلبش داره شکافته میشه اما تنها کاری که از دستش برمیومد این بود که کنارش باشه. هیچ کلمهای توی اون لحظه نمیتونست جونگهان رو آروم کنه، پس جاشوآ فقط بهش اجازه داد خودش رو تخلیه کنه.
وقتی که جاشوآ پیشنهاد داد بخوابن، جونگهان فقط با بیحالی سری تکون داد و از پشت میز غذا بلند شد. هردو توی اتاق رفتن و بعد از دراز کشیدن، جونگهان ازش خواست که بغلش کنه. پس آروم پسر موکوتاه رو به بغلش دعوت کرده بود و آروم کمرش رو نوازش کرد تا به خواب بره.
موقعی که پسر کوچیکتر خوابید نگاهی به صورتش انداخت و دلش کمی گرفت. صورتش خیلی بی روح به نظر میومد و رد اشک روی گونههاش خشک شده بود. بوسهی سبکی روی پیشونیش گذاشت و بعد از مرتب کردن پتو از تخت بیرون اومد. از اتاق بیرون رفت و روی کاناپه دراز کشید بعد هم ساعدش رو چشماش گذاشت.
دیگه نمیدونست باید چیکار بکنه. اصلا نمیدونست کجای زندگیش ایستاده. چند وقت اخیر انقدر توی تنگنا و مشکل گذشته بود که کنترل همهچیز از دستش خارج شده بود. تمرکزش روی جونگهان رو از دست داده بود و حتی الانم نمیتونست کمکی بهش بکنه. باید از کسی کمک میخواست؟ یا فقط بهش زمان میداد؟
دستش رو برداشت و سر جاش نشست. سرش بخاطر فکر کردن زیاد درد میکرد اما هنوزم راه حلی نداشت. رفتارهای جونگهان احساس خوبی رو بهش منتقل نمیکرد. با اینکه هیچ وقت نتونسته بود احساسی مثل 'عشق' رو از نگاهش دریافت کنه، اما مطمئن بود هیچوقت 'سردرگمی' رو هم توی تیلههای شکلاتی پسر ندیده.
حرکات و کلمات پسر باعث میشدن زنگ خطر گوشهی ذهنش روشن بشه، اما جاشوآ با پافشاری میخواست که بهش بی توجهی کنه. با اینکه شاید آخرش همهچی خوب پیش نمیرفت اما جاشوآ میخواست تا تهش خوشبین یا شاید احمق باقی بمونه. از جاش بلند شد تا به مسکن بخوره. امشب سردرد قرار بود بکشتش.
____________________________
[یکم قبلتر _ بیرون از ساختمون ادارهی اطلاعات]
با مشتای قرمز شده و چشمایی که خستگی رو فریاد میزد، همراه محافظش از ساختمون خارج شد و بعد از اینکه توی ماشین نشست به راننده گفت که میخواد به خونهی ونوو بره. ماشین راه افتاد و سونگچول نگاهی به پهلوش انداخت.
حالا که حواسش کمی جمع تر شده بود تازه میتونست سوزش بریدگی نسبتا کوچیک رو احساس کنه. تیشرت مشکی رنگش حالا به اندازه یه دایره خیس شده و بود درد و سوزش زخم داشت روانش رو به بازی میگرفت. اصلا متوجه نشده بود کی و کجا همچنین زخمی ایجاد شده. بی صدا سوییشرت سورمهای رنگی که محافظش بخاطر سرما بهش داده بود رو تنش کرد و زیپش رو کامل بالا کشید.
YOU ARE READING
MOTH TO A FLAME
Romance"حالتی که پروانه به نور شمع جذب میشه" "_من واقعا متاسفم سونگ ، میدونم یکم غیر منتظرهست ولی- +معلومه که غیر منتظرهست. تو به من قول دادی تا آخر دنیا باهام بیای ولی حالا ببین بخاطر یه درخواست داری جا میزنی! بهم گفتی انقدری دوستم داری که قید همهچی رو...