چند دقیقهی بعدی ذهن جونگهان هنوز درگیر بود، اما ترجیح دادن فکر کردن رو برای یه وقت دیگه بذاره. وقتی جاشوآ بالاخره وارد رستوران شد و جلوش نشست سعی کرد برای حواس پرتی سر حرف رو باز کنه : وقتی که با بچهها حرف میزدیم کی بهت زنگ زد؟
با صدای آرومی سوالش رو پرسید و جاشوآ به چشماش نگاه کرد : چیز خاصی نبود. یه تماس از شرکت بود.
پسر با آرامش جواب داد و جونگهان با تر کردن لباش سری تکون داد. جاشوآ نمیخواست مکالمه از دست بره، پس سعی کرد ادامش بده که با اومدن گارسون حرفش نصفه موند._خوش اومدید. چی میل دارین؟
پسر گارسون با لبخند کوچیکی گفت و دفترچهاش رو ورق زد تا سفارش هاشون رو یادداشت کنه. جاشوآ نگاهی به جونگهان انداخت و پسر کوچیکتر اول سفارش داد : یه سوپ ماهی و یه بطری آبجو لطفاً.
وقتی حرفش رو زد جاشوآ کوتاه اضافه کرد : منم همینطور.گارسون کم سن و سال آروم سری تکون داد و با نوشتن سفارشا ازشون دور شد. جاشوآ برای بار دوم تلاش کرد : فردا صبح باید همراه پدرم برم چین، همراهم میای؟
با سوالش جونگهان نگاهی بهش کرد. هر زمان دیگهای بود میتونست بره و کمی هوا عوض کنه، اما الان حتی دلش نمیخواست از خونه بیرون بره.+فکر نمیکنم. حوصلهاش رو ندارم.
جونگهان کوتاه گفت و گونهاش رو به دستش تکیه داد. صورت جاشوآ برای لحظهای وا رفت، اما خیلی زود خودش رو جمع کرد : شاید کمی حالت رو عوض کنه. هوم؟
بازم سعی کرد اما صورت جونگهان هیچ حسی رو بروز نمیداد. حقیقتا اگر میتونست، پسر مو کوتاه رو روی کولش مینداخت و میبردش اما نظر اون هم مهم بود و ظاهراً دوست نداشت بیاد.جونگهان به بیرون پنجره خیره شده بود. یه حیاط بزرگ همراه یه حوضچه که توش ماهی های رنگی شنا میکردن. سبز بودن گل های اون حیاط اون رو یاد گلخونهی کوچیک خودش مینداخت.
°°
[فلش بک]بین گل ها نشسته بود و با حوصله روزش رو براشون توضیح میداد : امروز مدرسه خیلی حوصله سر بر بود. جیهان مریض شده بود و نیومده بود، لیا هم بخاطر اون نیومده بود. مونده بود ازش پرستاری کنه.
پارچهی نم داری رو که روی برگ گلهاش میکشید دوباره توی سطل آب فرو کرد تا رطوبت بگیره: کل روز رو کنار اون پسره نشستم. اسمش چی بود؟ آهان چوی. انگار که یه عصای کوفتی قورت داده از بسکی خشکه.
سمت گل بعدی رفت تا برگ هاش رو تمیز کنه اما با شنیدن صدای کسی که داره صداش میزنه، از جاش بلند شد تا در گل خونه رو باز کنه. وقتی بالاخره درو باز کرد چشمش به آقای میونگ، منشی پدرش افتاد.
_ ارباب یون گفتن صداتون کنم. گفتن مهمون داریم پس با وضع مرتب حاضر بشین.مرد گفت و با تعظیم کوچیکی ازش دور شد. جونگهان دوست نداشت دوباره پدرش رو عصبانی کنه. پس خیلی زود گلهاش رو مرتب کرد و از در پشتی عمارت وارد آشپزخونه شد. پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و تقریبا خودش رو داخل اتاقش پرت کرد. روی دور تند لباس عوض کرد، مسواک زد، موهاش رو مرتب کرد و بعدش خیلی مودب و اتو کشیده به طبقهی پایین رفت.
KAMU SEDANG MEMBACA
MOTH TO A FLAME
Romansa"حالتی که پروانه به نور شمع جذب میشه" "_من واقعا متاسفم سونگ ، میدونم یکم غیر منتظرهست ولی- +معلومه که غیر منتظرهست. تو به من قول دادی تا آخر دنیا باهام بیای ولی حالا ببین بخاطر یه درخواست داری جا میزنی! بهم گفتی انقدری دوستم داری که قید همهچی رو...