"but does je know do you call me when he sleeps?"

37 6 29
                                    

فقط بیست دقیقه طول کشید تا پسر رئیس جمهور به دفتر مرکزی ارتش برسه.
به محض ورود مستقیم سمت دفتر ارتشبد ارشد جانگ، راه افتاد و در اتاقش رو به ضرب باز کرد. وقتی نگاه جدی مرد سمتش برگشت، آروم سمتش قدم برداشت : به یه کمک اضطراری نیاز دارم. تموم نیرو‌های ویژه‌ی این جمهوری رو میخوام.

+خیلی وقته اینجا نیومده بودید جناب چوی. باید بگم اول در بزنین؟
مرد مسن طعنه‌اش رو زد و پشت صندلیش جا گرفت. سونگچول موهاش رو عقب فرستاد و روبه‌روی ارتشبد نشست.
_شرایط الان برای من خیلی حیاتیه ارتشبد جانگ. باید کمکم کنین. یا مجبورم میکنین با حکم رئیس جمهور برگردم.

سونگچول گفت و منتظر به مرد خیره شد. مرد مسن تکخند خشکی زد : مثل اینکه خیلی ذهنت درگیره که داری تا اونجاها هم پیش میری پسر جون!
_کمک میکنین یا باید مجبورتون کنم؟
سونگچول گفت و نگاه تیره‌ای به کهنه نظامی رو به روش انداخت.

_به عنوان یه لطف جبران نشده درنظرش میگیرم. چطور باید کمک کنم؟
ارتشبد جانگ گفت و نگاهش از همیشه جدی‌تر شد. با شنیدن حرفاش پسر موبلوند نیشخند کوچیکی زد. برای شروع میتونست روش حساب کنه.

_من باید یه نفر رو پیدا کنم.

یک تماس چند ثانیه‌ای از اتاق ارتشبد کافی بود تا نظامی مسن و پسر موبلوند سریع و بی سروصدا خودشون رو به مرکز اطلاعات کشور برسونن.

تماس از دست رفته طی بیست ثانیه ردیابی شد و بیست و چهار نیروی ویژه و آموزش دیده به دستور ارتشبد ارشد همراه پسر رئیس جمهور راهی تائجون شدن.

سونگچول ترجیح میداد خودش پشت فرمون بشینه و خشمی که کنترلش داشت از دستش در میرفت رو سر پدال گاز خالی کنه. نگرانی ، دلتنگی ، خشم و نفرت پررنگ ترین احساساتی بودن که پسر در اون لحظه احساس میکرد. حدوداً دو ساعت از تماس جونگهان گذشته بود و سونگچول حتی نمیتونست تصور کنه توی چه وضعیتی باید ملاقاتش کنه.

مسیر دو ساعته، یک ساعته طی شد و هر شیش ماشین مشکی نظامی جلوی عمارت بزرگ و خارج از شهر هونگ متوقف شدن. به محض رسیدن پسر موبلوند از ماشین بیرون پرید و با بیرون آوردن کلت مشکی رنگ ضامن رو آزاد کرد. با داخل رفتنشون دیدن هر جسم خالی از جون استرس بیشتری به پسر موبلوند وارد میکرد، اما میدونست که این یه عملیات در سکوته و نباید صدایی ازش دربیاد.

با وارد شدن به ساختمون عمارت، هر بیست و چهار سرباز تموم نقطه‌های ساختمون رو چک کردن و با پیدا نکردن چیزی خواستن که به طبقه‌ی بالا برن. همگی آماده بودن که پله‌هارو بالا برن اما صدای دست زدن کسی همه‌رو میخکوب کرد. نگاه هر بیست و پنج نفر به سمت بالا چرخید و کنار نرده‌ها منظره‌ای دیده شد که اصلا به مذاق پسر رئیس جمهور خوش نیومد.

_ واو ببین کی اینجاست جونگهانا! پسر رئیس جمهور بزرگ چوی همه‌ی وردست‌هاش رو همراش آورده تا نجاتت بده! چه رمانتیک و عاشقانه!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

MOTH TO A FLAME Where stories live. Discover now