chapter 3

51 5 8
                                    

Flash back
یه روز معمولیه دیگه مثل بقیه روزها!
اما شاید اونقدری که فک می کردم، معمولی نبود.

با زنگ خوردن گوشی از خواب پریدم و دستم رو به سمت ساعت بردم،تا خاموشش کنم.
سریع لقمه ای تو دهنم کردم و جیمین رو هم بیدار کردم..
بعد از دقایقی از خونه خارج شدیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم.
البته با پای پیاده هر روز صبح،مدرسه می رفتیم
هردومون قبول داشتیم که زندگی سختی های خودش رو داره؛اما
مسافت زیادی بود که باید از خونه داغونمون تا مدرسه رو طی می کردیم...

هر روز مجبور بودیم زودتر از بقیه بیدار شیم تا به مدرسه برسیم...
همیشه برامون سخت بود!
چون شب قبلش تا ۱۲ شب کار می کردیم؛در نهایت زمانی که به خونه برمی گشتیم ساعت ۱ شب رو نشون میداد...
و ما باید سریع می خوابیدیم و برای فردا آماده میشدیم...
یه زمان هایی هم بود که از شدت خستگی توی کلاس خوابمون می برد؛و خب تنبیه می شدیم..
زندگی برامون خیلی سخت شده بود..
دقیقا زمانی که داشتم به خودممی گفتم زندگی قرار نیست از این سخت تر بشه...
اتفاق بدتری افتاد!
همه چی بدتر شد...
....
به دانشگاه رسیدیم و توی محوطه قدم برداشتیم تا به کلاس برسیم...
اما نگاه های خیره بعضیا رو میدیدم...
یعنی مشکلی چیزی داشتم؟
یا شایدم چیزی رو صورتم بود؟
+جیمین صورتم جوریه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_نه..برای چی میگی؟
+اخه بقیه یجوری نگام می کنن
جیمین نگاهی به بقیه کرد..
بقیه هم به سرعت دست از خیره نگاه کردن من برداشتن.

_قضیه چیه؟
شونه بالا انداختم
+نمی دونم جیم
یهو یکی از پسرای تو محوطه داد زد
^پارک!از اون پسر فاصله بگیر..یهو ممکنه به تو هم تجاوز کنه
و با اکیپش شروع به خندیدن کردن..
تو شوک فرو رفتم..
چی؟!
تجاوز؟!!!
چی میگه این؟!
جیمین نگاه عصبی بهشون انداخت و گفت:
_خفه شین بدرد نخورا
بعدش به سمت من برگشت و نگاهی نگران بهم کرد..
ازش پرسیدم:
+قضیه چیه جیم؟
_نمی دونم...واقعا نمی دونم..
یه دختر که اسمش سویون بود چشم غره ای بهم رفت و گفت:
¥متجاوز عوضی
عصبی شدم!
قضیه چی بود؟!!
ندونستن قضیه داشت دیوونم می کرد..
جیمین هم دستم رو گرفته بود برای اینکه ارومم کنه.
برای اینکه...

نزنم زیر گریه....
جیمین دستم رو کشید و منو برد به سمت کلاس
_هی تهیونگی..چیزی نیست خب؟همه چی اوکی میشه.
و دستش رو نوازش وار پشتم کشید.
سری تکون دادم.
و با هم وارد کلاس شدیم.
دوباره!
دوباره و دوباره!
اون نگاه های خیره ی لعنتی شون...
دوباره سمت من بود.
یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟!
من و جیمین سر جاهای خودمون نشستیم.
پاهام رو تند تند تکون می دادم و بالا و پایین می کردم.
همه ی اینا نشون از ترس و عصبانیت بود..
جیمین نگران نگاهم کرد..
_تهیو..
با بلند شدن من حرفش رو خورد..
داد زدم:
+چتونه شما ها؟چرا اینجوری بهم نگاه می کنین؟ها؟
_اروم باش ته..
دستم رو گرفت تا بشینم اما..
رو بهش اروم تر گفتم:
+می خوام بدونم دلیلش چیه؟دلیل این نگاه ها!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ESCAPE ROOMWhere stories live. Discover now