chapter 2

56 7 1
                                    

داستان اشناییت من با جیمین،از دبیرستان شروع میشه.
Flash back
همه چیز برام غمناک بود!
بارونی که انگار به حال من می بارید...
و قطره های ریز و درشت اون روی پنجره ها می نشست و سر می خورد...
اهنگ غم انگیزی که خود به خود توی هدفون پلی شده بود...
آره!
حسرت می خوردم به همکلاسی هام!
اونم بدجور..
همه شون دوست های خوبی برای هم بودن..
ای کاش..ای کاش منم می تونستم یه دوست خوب داشته باشم
کاش..کاش فقط از روی احمق بودن بخندیم..
کاشکی!
_هی..تهیونگ بودی درسته؟
همچنان نگاهم رو به پنجره بود و متوجهش نبودم
_الو؟کسی خونست؟
و تلنگری بهم زد
به خودم اومدم و با تعجب نگاهی بهش انداختم
با اشاره دستش بهم فهموند که هدفونم رو در بیارم
منم اینکار رو کردم و به ارومی هدفون رو خاموش کردم
+آم..بله؟کاری با من داشتین؟
پسر با کلافگی گفت
_اره کارت داشتم
_میگم دوست داری بریم تو محوطه؟البته کافی شاپم چیزای خوب
داره نظر مثبتت چیه؟
دروغ گفتم اگر بگم از خوشحالی بال در نیاوردم.
سرم رو خوشحال تکون دادم
+اره..اره چرا که نه..بریم
_هوم..خب بریم
و این شروع همه چیز بود!
Flash back finished
اینجوری شد که ما با هم دیگه، دوست صمیمی شدیم و این شروع همه چیزا بود..
••••*••••
داشتیم به لحظاتی که کم کم باید آماده میشدیم برای رفتن، می رسیدیم...
و قسمت ترسناک ماجرا این بود که ساعت همین الانشم ساعت ۱۲ شب بود.
عالیه نه؟!
خدایا نجاتم بده از این وضع!
+جیمی
_هم؟
+میگم میشه یخورده اطلاعات بهم بدی؟
سرش رو از تو گوشی درآورد و بهم نگاه کرد
_اطلاعات راجب چی؟
+باز دوباره ساعت ۱۲ شد عقلت پرید
چشم غره ای بهم رفت و ادامو در اورد
با حالت گریه مانند گفتم
+جیمی بگو دیگه
_باشه بابا..چرا اشکت دم مشکته؟نکنه ترسیدی؟
و لبخندی شیطانی بهم زد
+نخیرم خفه شو دهنتو ببند
با لبخند حرص دراری گفت
_اره تو راست میگی
_ببین من خودمم دقیق نمی دونم داستان اتاق فرارو!
راستش بچه ها انتخاب کردن و گفتن که اتاق فرار خوبیه
+حداقل راجب داستانش می پرسیدین دیگه اه
_بابا به من چه خب؟
شونه بالا انداخت
+آیش..خب مکانش؟ساعتش؟ساعت همین الانم ۱۲ عه..یعنی نیمه شب..اصن با کیا داریم میریم؟
_مکانش رو فقط می دونم حومه شهره..دوروبر نیم ساعت دیگه هم بچه ها پیداشون میشه با هم میریم؛ اما ساعت شروع اتاق فرار فک کنم ساعت ۲ باشه!
دیگه واقعا داشت گریم می گرفت..
یعنی چی که ساعت ۲ شب باید بریم اتاق فرار کوفتی اونم بیرون از شهر؟
کدوم خری همچین کاری می کنه؟
+و راجب سوال اخرم چی؟
جیمین کمی این پا و اون پا کرد در نهایت گفت:
_لیا،جانگ هه،یجی،جونگین و در آخر...ام..قول بدی عصبی نشی خب؟
+اوکی بگو
دروغ گفتم..
همین الانشم بشدت عصبی بودم..
بشدت!
جیمین خنده ای مضطرب سر داد
_چان
تو شوک فرو رفتم...اون عوضی
+تو..الان چی گفتی جیمین؟
با استرس لب زد:
_می دونم..می دونم که تو از اون متنفری؛اما گفتم شاید انقد بهت خوش بگذره که دیگه فراموشش کنی که اصلا وجود داره.
عصبانیتم شدت گرفت:
+خوش بگذره؟!!تو..الان داری به من میگی من کنار اون باشم و بهم خوش بگذره؟!!جیمین برات واقعا متاسفم.تو حتی بهتر از من می دونی که چقد از اون عوضی متنفرم!
جیمین پشیمون بود...این رو میشد حتی از توی چشماش فهمید.اما این کارش رو نمی تونست توجیح کنه!
_ببخشید..واقعا میگم ببخشید..اما باور کن اصلا دلم نمی خواست تو اذیت بشی خب؟خودمم تازه فهمیدم اون مرتیکه هم قراره بیاد.
هوفی کردم و به سمت اشپزخونه رفتم
همیشه یکمی غذا ادم رو سرحال می آورد...
_تهیونگ؟ته ته؟ته؟تهیونگ جان؟
+هاااااا؟
_کوفت..میگم..منو بخشیدی دیگه نه؟
تو دلم بهش خندیدم...مثلا داشت از دلم در می آورد...
+خیر
_ای بابا...قهر نکن دیگه..ببین بچه ها الان کم کم می رسن..قول میدم بهت خوش میگذره.
تو دلم گفتم،از همین الان زدی زیر قولت چون قرار نیس به من بدبخت خوش بگذره.
همون لحظه صدای رینگ رینگ ایفون به صدا در اومد..
از جا پریدم..
یه مقداری استرس قبل از اتاق فرار رو ادم تاثیر میزاره می دونین دیگه نه؟
جیمین در حالی که بزور سعی داشت خندش رو کنترل کنه رو بهم گفت:
_بزار حالا برسیم اونجا بعد بترس ته
چشم غره ای بهش رفتم.
سمت ایفون رفتم و با دیدن اینکه بچه ها اومدن ازشون کمی وقت، برای آماده شدنمون خواستم و بعد به طرف اتاقم رفتم تا لباس های خونه ام رو با بیرون عوض کنم.
••••*••••
بعد از پنج دقیقه آماده شدن از اتاق بیرون اومدم و جیمین هم مثل من آماده رفتن بود.
البته چیزی که در ما متفاوت بود این بود که اون هیجان داشت و من ترس و استرس!
بعد از خروجمون از خونه،کلید رو از جیبم در اوردم و دو بار در قفل در چرخوندم.
امیدوارم امشب همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه...
چیزی نیست تهیونگ!
آروم باش!
قرار نیست هیچ اتفاقی برای تو و بقیه بیفته خب؟
همه قراره صحیح و سالم برسیم خونمون...
یه اتاق فرار نهایتا یک ساعته نه؟
تو از پسش بر میای تهیونگ!
فایتینگ!
_هی..تهیونگ داری به چی فک می کنی؟
+ها؟..ه..هیچی
_بیا بریم دیگه
+باشه
بعدش هردومون از پله ها پایین رفتیم و در ورودی خونه رو باز کردیم.
جیمین با دیدن بچه ها،سریع باهاشون گرم گرفت و خوشحال شد.
_هعی..گایز چطورید؟
#فوق العاده جیم
یجی جواب داد
منم به ارومی به بقیه سلام دادم...
ترجیح دادم یه گوشه وایسم تا جیمین سخنرانیش رو تموم کنه.
چان رو دیدم که داره به سمتم قدم برمیداره..
خواستم سریع به طرف جیمین برم اما تلاشم ناموفق بود..
و متاسفانه چان گیرم انداخت..
چی بهتر از این؟!
عالیه نه؟!
شانس منو باش هه.
*هعی تهیونگ چطوری؟خبری ازت نیستا شیطونک.
دقیقا از همین اخلاقش متنفرم.
اون عوضی همیشه منو معذب می کنه!
چندین و چندین بار بهم پیشنهاد دوستی داده؛اما من چندین و چندین بار ردش کردم.
اما باز هم ول کن من نیست.
نمی دونم چجوری باید بهش بفهمونم..
<دلم نمی خواد با تو باشم چان دست از سرم بردار!>
حتی اگر عین این جمله رو بهش بگم...
فرداش میاد میگه من ناامید نمیشم و حتما یه روزی بدست میارم.
اما از اون بدتر؛ همیشه دلش می خواد جوری رفتار کنه که انگار چندین سال با هم بودیم!
لمس های یهویی،حرف های زننده و...
اینها بهترین دلایلی هستن که برای متنفر بودن ازش می تونم بگم!
اوایل ازش خیلی متنفر نبودم...
اما وقتایی بود که سر به سرم میزاشت و اذیتم می کرد...

حتی از جانبش تهدید میشدم؛ که اگر باهاش توی رابطه نرم من رو بی آبرو می کنه..
راستش اون موقع دقیق نمی دونستم چجوری می خواد همچین کاری کنه و خب با خودم می گفتم،من که کاری نکردم..حتما تهدید هاش توخالی و پوچه..
اما اینجوری نبود!
و...
یک مدتی شد که همه،توی دانشگاه از من متنفر بودن!
البته..بجز جیمین!



چپتر بعدی خدمت شما:)
ووت و کامنت فراموش نشه بوس

ESCAPE ROOMOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz