part 18

432 38 40
                                    

Writer's pov (past) :

با باز کردن در ماشین و نشستنش گرمای خوبی صورتش رو لمس کرد . توی خودش کمی جمع شد و از گرمی بخاری غر غری کرده لذت برد .

بنگ چان با دیدن ریکشن کیوت گربه لبخند کوچیکی روی صورتش شکل گرفت . به طرفش رفته کمر بند رو کشید و با کلیلک بست . فلیکس فقط کنجکاو و پرسشی بهش نگاه کرد . با برگشت به سرجای خودش گاز رو فشار داد و گفت :" برای امنیتِ بچه !"

صبح خلوتی بود . روز یکشنبه ساعت 10 و خورده ای زیاد کسی بیرون نبود . موسیقی ملایم پخش شده هر دو رو به سکوت دعوت میکرد . فلیکس از پنجره ای که بخار روش نشسته بیرون رو تماشا میکرد و گاهی دستش رو روی اون ها میکشید و شکل های متفاوتی روی پنجره به وجود می اورد .

چان با دیدن موقعیت مناسب خم شد ، موسیقی رو کم کرد و شروع کننده صحبت شد :" فلیکس .."

فلیکس با شنیدن اسمش و لحن نااشنا و عجیب چان به طرفش چرخید .

چان نفسی گرفته گفت :" تو .. تو یه هیبرید خیلی باهوشی میدونستی ؟ دیشب وقتی با دوستم قرار گذاشتم و درباره‌ی تو گفتم بهم توضیح داد که چه قدر هیبرید ها نادر هستند ، مخصوصا تو یه هیبرید گربه سفید .. کلی باهاش حرف زدم راجب کارهایی که باید با تو بکنیم ، راه های جلومون و خلاصه ... دیشب بعد صحبت هاش بهترین تصمیم این رو دیدم که دقیقا مثل ایده ی هان تو رو بفرستیم اونجا ! خوبه ، امنیت داره ، به صورت درست ازت مراقبت میکنند و همه چیز رو صحیح بهت یاد میدن ولی .. "

به فلیکس نگاه کرد و سوالش رو پرسید :" تو دقیقا چی میخوای ؟"

فلیکس با سوال یکدفعه ای چان کمی لرزید اون چی میخواست ؟ نمیدونست .. ولی از یه چیز مطمئن بود هرچیزی رو میخواست هر طوری که میخواست زندگی کنه دوست داشت هیونجینی هم پیشش باشه .. اره ..پس بدون فکر کردن جواب داد :" هیونجینی !.."

واکنشی از چان ندید و این کمی نگرانش کرد . ادامه داد :" برام مهم نیست چه تصمیمی بگیرید تا حالا هم فقط هان و بعدش شما ها بودین که برام تصمیم میگرفتید ولی دوست دارم اون پیشم باشه .. دیروز من بهش .. گفتم که دوستت دارم ولی اون گفت نه .. خیلی نارحت شدم و گریه کردم .. یه کوچولو نه زیاد .. "

همین حالا هم حاله ای چشم های قشنگش رو شیشه ای کرده بود ولی با خوردن بغضش حرفش رو قطع نکرد .

فلیکس :" صبح با خودم گفتم که من به هر حال دوستش دارم و نمیخوام اون حس عجیبی پیدا کنه یا دیگه باهام حرف نزنه و نگاهم نکنه پس معمولی رفتار کردم ولی اون به نظر عصبانی می اومد .."

سرش رو پایین انداخت و با استین کت پشمیش مشغول بازی شد .

بنگ چان سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود صاف پرسید :" تو میدونی دوست داشتن یعنی چی ؟"

𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜 Where stories live. Discover now