هیونجین از جا بلند شد.
چشمانش با نفرت به کانگ ته وو که مقابل چشمانش درحالِ سیلی زدنِ پسرِ انتقالی بود، خیره شده بود.
غرّید:«دستتو بکش.»
«تو چی میگی کوچولو؟»
ته وو با پوزخند گفت و به سمتِ هیونجین برگشت.
ته وو دستش را بالا برد تا سیلیای زیرِ گوشِ پسر شجاعی که مقابلش ایستاده بود بخواباند؛ اما هیونجین بدون تأمل لگدی به شکمش زد و ته وو، شوک زده به او نگاه میکرد.
هیونجین، دستِ پسرِ انتقالی را گرفت و به دستشویی برد.
«صورتتو بشور.»
فلیکس، با بُهت به هیونجین زل زده بود.
«کَری؟صورتتو بشور!»
فلیکس سَری تکان داد و شیرِ آب را باز کرد.
.
.
.
ته وو زیرِ لب لعنت میفرستاد و نوچههایش روی صورتش یخ میگذاشتند.
شحاعت کافی برای مقابله با هیونجین را نداشت. او شجاع بود؛ زیادی.
هیونجین، دست در جیب و فلیکس به دنبالش، به کلاس برگشتند و آخرِ کلاس، کنارِ هم نشستند.
هیونجین سرش را روی میز گذاشت و فلیکس هنزفریهایش را از جیبِ کوچکِ کنارِ کیفش بیرون آورد؛ شروع کرد به فیلم دیدن؛ بیال. تمامِ تلاشش را میکرد که کسی صفحهی گوشی را نبیند؛ اما آن بچه، بیحواس تر از اینها بود.
هیونجین، با انگشتِ اشاره، تَقی به شانهاش زد و پوفی کرد.
فلیکس با استرس به چشمانِ هیونجین زل زد و به سرعت صفحهی گوشی را خاموش کرد.
«م-من...»
هیونجین وسطِ حرفش پرید.
«بیال میدیدی.»
فلیکس دستش را روی دهانش گذاشت. میدانست که نباید کسی این موضوع را میفهمید ولی الان...
هیونجین دوباره سَرش را روی میز گذاشت و به سمتِ مخالفِ جایی که میزِ فلیکس کنارش بود چرخید.
فلیکس مِنومِن میکرد:«م-میشه به کَسی...»
«به کسی نمیگم.»
فلیکس کمی خیالش راحت شده بود اما هنوز هم مقداری اضطراب داشت.
«اسمت چیه؟»
هیونجین سرش را بالا نیاورد.
«هیونجین. هوانگ هیونجین.»
«لی فلیکس.»
هیونجین هومی کشید.
.
.
.صدای به هم خوردنِ شیشهی جام های شراب و موسیقی، فضا را پُر کَرده بود.
لی یو رام، با قدم هایی آرام و با اعتماد به نفس در حیاط راه میرفت. خانم ها با پوزخندی شیطنت آمیز به او خیره شده بودند؛ همهی آنها حداقل یکشب را با آن آقای خوشتیپ و شیکپوش گذرانده بودند.
بعد از حدود دوساعت از گذشتنِ مهمونی، وقتی همه در حال و هوای خود بودند، فلیکس واردِ خانه شد، با دیدنِ جمعیت چشمانش را چرخاند و سریع به بالای پله ها خیز برداشت.
در مسیرِ دربِ ورودی تا پلّه ها، کلّی از مهمانان(به خصوص خانم هایی که دخترِ جوان داشتند)؛ مقابلش سبز شدند و از او تعریف و تمجید کردند و فلیکس با لبخندی مصنوعی و سرْتکاندادنی دروغی رد شد.
وقتی از راهروی وسیع و مجللِ طبقهی بالا رد شد و به اتاقش رسید، کولهپشتیاش را گوشهای پرت کرد و خودش را روی تختِ دونفرهی وسطِ اتاقش انداخت.
«تا کِی باید این وضعو تحمل کنم؟ لعنت.»
تلفنِ همراهش را برداشت؛ ساعت،هفتِ عصر بود.
.
.
.
هیونجین، از مدرسه بیرون زد و پسرِ موْبِلوندِ درحالِ دویدن را نگاه کرد؛ ناخودآگاه لبخندی از روی مِهر زد و تا به خودش آمد، دهانش را پوشاند و زیرِ لب ناسزایی گفت.
«هی کوچولو!»
چوی یونجون بود. دوستِ صمیمیاش.
«هی یارو! اصلا پیامامو دیدی؟»
هیونجین گفت و نگاهی به یونجون انداخت.
«شرمنده. کجا میری؟»
یونجون گفت و دستانش را به نشانهی تسلیم شدن بالا آورد.
«خونه.»
هیونجین آهی کشید.
«باهات بیام؟»
«چرا؟»
هیونجین گیج شده بود.
«میخوای توی راه دوکبوکی بخوریم؟»
هیونجین لبخندی زد. یونجون مهربان بود.
سری تکون داد و باهم به راه افتادند.
.
.
.
فردا صبح، هیونجین همچنان، سر روی میز داشت و فلیکس با دستانی لرزان به سمتش میآمد. هیونجین سرش را برنگرداند؛ اما متوجه شد پسری کَکمکی و درخشان به سمتش میآمد. این بدنِ بینقص و نحیف، با موهایی بلوند و چشمانی زیبا و بزرگ، با لب های کوچک قلوهای و سرخ، ککومک های ریز و درشت روی صورتش که نامشان را به فلیکس وام داده اند.
دستی در موهای بلندش کشید.
فلیکس سر جایش نشست و بازهم خواست فیلم(بیال؛ درواقع،) ببیند که دستی موبایل را از میانِ انگشتانش بیرون کشید.
فلیکس با بُهت به پسرِ موبلند و زیبای روبهرویش زل زد.
«جاتو باهام عوض کن.»
بلند شد.
فلیکس سر تکان داد و بلند شد؛ اما پرسید:«چرا؟»
هیونجین، سرش را جلو برد و ریههای فلیکس، وظیفهیشان را از یاد بردند.
«وقتی میخوای فیلمای گیتو نگاه کنی بهتره که جایی باشی که بچه ها بِهت دید نداشته باشند. جاتو باهام عوض کن.»
فکِ فلیکس کم مانده بود از تعجب روی زمین بیفتد. هیونجین دستش را زیرِ چانهی فلیکس برد و دهانش را بست و جای کیف هایشان را باهم عوض کرد.
به پسرِ مومشکیِ کنارش زل زد.
«این دیگه چی بود؟ داره ازم محافظت میکنه؟ چرا؟ مگه چه نسبتی باهام داره؟ یهجوری رفتار میکنه انگار ازم بَدش میاد؛ بعدْ الآن...»
فلیکس با خودش گفت.
با صدای معلم به خودش آمد و سعی کرد به درس توجه کند.
___
اگه خوشتون اومد، کامنت و وت یادتون نره^^
YOU ARE READING
taiyo-Hyunlix
Teen Fictionدوپسر دبیرستانی، با دنیاهای متفاوت، که اولین بار، عشق رو باهم تجربه میکنن. «ببخشید. ولی... یعنی، لعنت بهت لی، منظورم اینه که، میدونم گفتی میخوای راجع به احساساتت تصمیم بگیری و فکر کنی؛ ولی، لعنتی، چطور تونستی بگی دوست پسر نداری؟ حتی کسی رو دوست ن...