7

85 13 2
                                    

میدونم مامانت زندانه.»
...
دوسال قبل، 2017
...
«لعنت بهت! باید همون‌موقع که باعث شدی مامانت بمیره می‌کشتمت!»
«پس چرا این‌کارو نکردی عوضی؟»
صدایی از ترکیب بغض و فریاد از گلوی پسر خارج می‌شد.
«فک کردی نخواستم؟ ولی چی می‌شد اگه کسی می‌فهمید یه پلیس بچه‌ی خودشو کشته؟»
«لعنت بهت.»
با مشت به سینه‌ی مرد می‌کوبید.
«لعنت بهت! باید می‌ذاشتی بمیرم!»
مرد، پسر را هل داد و سیلی‌ای زیر گوشش خواباند.
مرد فریاد زد:«همین امروز از خونه گم میشی بیرون!»
صدای زنانه‌ای آمد.
«ا-اینجا چه خبره؟»
به خانه برگشته بود. پدرش را عصبانی و برادرش را خونین روی زمین یافت.
«چه غلطی کردی؟»
دختر، به پدرش حمله ور شد.
پدرش تلویزیون را برگرداند و همزمان با شنیده شدن صدای شکستنِ تلویزیون، صدای جیغی بلند از هایون به گوش رسید.
هایون به سمت برادرش رفت و اورا از زمین بلند کرد و به سمت اتاق برد.
چند ساک دستی را از کمدِ طبقه‌ی بالا آورد.
«همین امشب از این خراب‌شده می‌ریم.»
خون و اشک از گونه‌ی پسر می‌چکید.
«ک-کجا؟»
«خونه‌ی مادربزرگ.»
...
زمانِ حال، 2019
...
«چ-چی؟ ت-تو از کجا می‌دونی؟»
«پدرم زندان‌بانشه.»
«ه-ها؟ ولی تو گفته بودی بابا نداری...»
«فقط دهنتو ببند. اگه بشنوم یه‌بارِ دیگه دور و بَرِ اون پسر می‌چرخی همه‌چیزو به بچه ها می‌گم.»
ته وو آب دهانش را قورت داد و با عصبانیت قبول کرد. 
.
.
.
به پسری که با شدت و خشم واردِ کلاسِ 3-ب می‌شد، زل زد. 
پسر با آزردگی روی صندلی نشست و مشتش را روی میز کوباند.
«هیونگ...»
«خفه شو.»
فلیکس با تعجب عقب رفت. "خفه شو"؟ چه اتفاقِ لعنتی‌ای افتاده بود؟
.
.
.
و خورشید تا آخر روز، تنها ماند.
.
.
.
یونجون در خانه‌ی هایون و هیونجین بود.
هایون جیغ کشید.
یونجون به سمتش دوید.
دختر پس از بستنِ دربِ دستشویی پشت سرش با دستانی لرزان چیزی زمزمه کرد که یونجون نشنید.
«چی؟»
«من حامله‌ام...»
لَرزه در وجودِ یونجون افتاده بود.
«ت-تو چی‌ای؟»
هایون به زانو روی زمین افتاد.
«ه-همون عوضی؟ ب-بچه‌ی همون متجاوزه؟»
یونجون با وحشت گفت.
و صدای گریه‌ی دختر بلندتر شنیده شد.
.
.
.
پس از چند دقیقه، هایون آرام تر شد.
«می‌ندازیش دیگه؟ نه؟»
پسر با تردید گفت.
«آره... باید اینکارو کنم ولی پولشو ندارم. به غیر از اون...»
«دلت نمی‌خواد بندازیش.»
دختر در جواب، سکوت کرد.
مرد غُرّید:«داری می‌گی می‌خوای بچه‌ی یه عوضیو نگه داری؟»
«اون بچه چه گناهی کرده آخه؟»
«هایون! تو فقط بیست سالته! از مادر شدن چی‌میدونی؟»
هایون تنها اشک ریخت.
یونجون با آرامش بیشتری گفت:«باشه باشه، لعنت، ولی می‌خوای چیکار کنی؟ باید ازدواج کنی.»
«آ-آره راست می‌گی. اگه بخوام نگهش دارم نمی‌تونم یه مادرِ مجرد باشم...و-ولی کی حاضر می‌شه با یه دخترِ بیست ساله‌ی حامله ازدواج کنه؟»
«من.»
.
.
.
کسوف رُخ داده بود. خورشیدی با حسِ معذب بودن، پشتِ سرِ ماهَش، که معلوم نبود چه بلایی سرَش آمده بود؛ قدم بر‌می‌داشت.
«فلیکس.»
صدای آزرده‌اش لرزه به وجودش می‌انداخت. 
«می‌شه امروز...»
هیونجین ایستاد.
«می‌تونی امروز بری خونه‌ی خودت؟»
فلیکس متعجب و در عینِ حال، نگران بود.
«هیونجین. من امروز نمی‌آم پیشت ولی باید قول بدی، یا مسیح، باید قول بدی که بلایی سرِ خودت نمی‌آری!»
هیونجین سر تکان داد؛ به راهش ادامه داد و فلیکس با شوک، به پسری که حالا، در دوست‌داشتنش تردید داشت، نگاه انداخت.
.
.
.
«من.»
هایون رویش را بالا آورد.
«من حاضرم باهات ازدواج کنم هوانگ هایون.»
«تو... چی؟»
«وایسا. قول میدم چند روز دیگه عین آدم ازت خاستگاری کنم، باشه؟ پس منتظرم باش.»
و از در بیرون رفت.
«نه.. آخه...»
دختر شوک‌شده به درب نگاه می‌کرد.
در همان حال‌زنگ به صدا درآمد.
هیونجین کیفش را گوشه‌ای پرتاب کرد و مستقیم به سمتِ اتاق رفت و در را بست.
بدونِ هیچ حرفی، اشاره‌ای، یا نگاهی.
هیونجین لباس‌‌هایش را عوض کرد و مستقیم به اتاقی رفت، که همیشه دربی بسته داشت.
و مانند همیشه، درب را پشت سرش بست.
هایون، یک سینیِ سبز، با گل‌های کوچکِ آبی رویش، که یک لیوان آیس‌آمریکا رویش بود را به اتاق برد و بدونِ هیچ حرفی هم‌آنجا گذاشت.
.
.
.
قلم‌مویی برداشت و شروع کرد به کِشیدن.
کشیدنِ خودش، خورشیدش، روحش، افکارش...
دلش می‌خواست با کشیدنِ تصویرِ معشوقش همیشه زنده نگهش دارد؛ حتی اگر هنور مالِ او نبود.
و پس از چند ساعت، نتیجه‌ای بی‌نظیر دیده می‌شد.
دلش برای فلیکس شور می‌زد و نمی‌دانست الآن در چه موقعیتی‌است اما رغبت به زنگ‌زدن نمی‌کرد.
کمی به نقاشی خیره شد. با دیدنِ تصویرِ خجالت‌زده‌ی فلیکس، لبخندی بر صورتش نمایان شد.
درواقع، او آن نقاشی را با الهام از لحظه‌ی بوسه‌ی خودشان کشیده بود. و چیز های دیگر.
پس از کمی تأمل، دستانش را با کهنه‌ی خاکی‌رنگ، که الآن دیگر پر از رنگ های مختلف بود، پاک کرد. موهای توی صورتش را با کناره‌ی مچِ دستَش بالا داد و موبایلش را برداشت.
بوق می‌خورد.
بوق می‌خورد.
بوق می‌خورد.
بوق می‌خورد.
بوق می‌خورد.
کسی جواب نداد.
حالا نگرانی‌اش بیشتر هم شده بود
  «Qu'est-il arrivé à mon soleil ?»
(چه بلایی سرِ خورشیدم اومده؟)
پس از هفده تماسِ بی‌پاسخ، تصمیم گرفت خودش دنبالش برد.
پیشبندش را باز کرد. روی موهایش را با کشِ قرمزرنگ بست و از اتاق بیرون رفت.
«نونا!»
«خدایا هیونم! بلاخره باهام حرف زدی؟»
«آ-آره... شرمنده. می‌شه موتورت رو قرض بگیرم؟»
«البته، سوئیچ روی جاکفشیه.»
و پس از برداشتنِ سوئیچ، به سمتِ موتور دوید. کلاهِ ایمنی را روی سرش گذاشت.
«دارم می‌آم، لی فلیکس.»
و به سمتِ خانه‌ی فلیکس، حرکت کرد.

taiyo-Hyunlix Where stories live. Discover now