9

65 11 3
                                    

فردا شب، زودتر از آن‌چه هایون انتظار داشت فرا رسید.
هیونجین برای تحویل لباس‌ها از خشک‌شویی دو خیابان پایین‌تر رفته بود؛ پس موقعیت مناسبی برای رفتنِ هایون بود.
سعی کرد لباسی مناسب-نه خیلی باز و نه خیلی پوشیده-پیدا کند و آرایشی ملیح و زیبا انتخاب کرد.
وقتی آماده شد که برود، صدایی از پشت سرش آمد.
«نونا؟»
لعنت، فلیکس را فراموش کرده بود.
«بله؟»
قلبِ هایون می‌تپید.
اگر از او می‌پرسید کجا می‌رود چه باید می‌گفت؟ گرچه پنهان‌کارِ خوبی بود؛ اما او هرگز دروغ‌گوی خوبی نبود.
«گوشیتو جا گذاشتی.»
هایون نفسی از سرِ آسودگی کشید.
«ممنون.»
.
.
.
وقتی هایون از خانه بیرون رفت، فلیکس تنها شد. با کنجکاوی به دربِ اتاقِ سمتِ راست که همیشه بسته بود نگاهی انداخت.
جلوتر رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت. چشمانش را بست.
«بیخیال... اصلا اجازه‌اشو داری؟ اگه هیونگ و نونا ناراحت بشن خیلی بد می‌شه...»
بعد از این‌حرفا فکر های احمقانه‌ی دیگری به سرِ فلیکس زده بود.
«اگه اونجا چیزای مربوط به نونا باشه و نخواد من ببینم چی؟ اگه... یا خدا! لوازمِ قتل باشه چی؟...»
همانطور که یک دستش روی دستگیره و دستِ دیگرش روی دهانش را پوشانده بود با خودش فکر می‌کرد.
«یا یا... اگه پرِ جنازه باشه چی؟ نه این غیرمنطقیه باید بوش در بیاد...»
تا اینکه دستی روی شانه‌اش احساس کرد.
در تاریکی سرش را برگرداند و به دوجفت چشمِ قهوه‌ای مقابلش نگاه کرد.
جیغ کشید و به در تکیه داد.
دستی روی دهانش را پوشاند.
«فلیکس!»
«عا.. ه-هیونگ؟ ب-بخشید م-من قصد نداشتم...»
«هی هی هی! آروم باش بچه. می‌خواستی اون تورو ببینی؟»
فلیکس سر تکان داد.
«می‌تونم؟»
«هوم. چرا که نه؟»
"چرا که نه". این روزها جمله‌ی مورد علاقه‌ی فلیکس همین بود.
«وایسا... نونا کو؟»
«اوه اون؟ رفت بیرون..»
«دلیلشو نپرسیدی؟»
«نه... می‌دونی چی می‌گم؟ آخه من حتی برادرِ واقعیشم نیستم پس...»
«خدایا...»
هیونجین بعد از گفتنش تلفنِ‌همراهش را در آورد و شروع به تماس گرفتن کرد.
«بله؟»
صدای هایون خَش‌خَشی به گوش می‌رسید.
«کجایی؟»
«آه من؟... خب...»
«نونا. صدای قاشق چنگال می‌آد؟»
«ه-هیون... همه‌چیو برات تعریف می‌کنم باشه؟»
و تلفن قطع شد.
«فلیکس؟ تو نمی‌دونی نونا کجا رفته؟»
سرش را به چپ و راست تکان داد.
«می‌خوای به یونجون زنگ بزنی؟»
«هوم. ایده‌ی بدی نیست. ولی... صداش خوب به نظر می‌رسید... می‌دونی چی می‌گم؟»
فلیکس همچنان به درب تکیه داده بود. هیونجین یک قدم نزدیک‌تر به سمتش برداشت و دستِ فلیکس را که روی دستگیره‌ی درب بود لمس کرد.
فلیکس آبِ دهانش را قورت داد.
«چ-چی کار می‌کنی؟»
هیونجین درب را پشتِ سرِ فلیکس باز کرد و او به سرعت خودش را جمع‌و جور کرد تا نیفتد.
«پس می‌خواستی این اتاقو ببینی؟»
فلیکس رویش را برگرداند و به اتاق نگاه انداخت.
دیوار های سفیدِ پر از رنگ. پارچه های رنگیِ روی زمین. بوم های سفید و نقاشی شده‌ی تمام اتاق. لیوان های آب‌رنگ در گوشه کناره‌ها. غیرِ واقعی به نظر می‌رسید.
«پس اینجا جاییه که نقاشی می‌کشی؟ هنوز نقاشیِ مادرِ منو شروع نکردی؟»
چشمش به نقاشیِ چشمانِ کوچک و بادامی، دماغِ سرخ و لب های براق، موهای بلوند و دستانِ کوچکِ بامزه افتاد.
«اون... منم؟»
هیونجین سر تکان داد. رویش را برگرداند.
«فلیکس؟»
«هوم؟»
«ما دقیقا چی‌ایم؟»
«آه... چیزی غیر از بهتری دوست؟»
«لیکس بهم بگو! میدونم نمی‌خوای راجع به بوسه‌مون حرف بزنی، منم احترام گذاشتم و چیزی نگفتم. ولی تا کی؟ خودت می‌دونی دوستت دارم!»
«هیونگ... من... به یکم زمان نیاز دارم که احساساتمو جمع و جور کنم... باشه؟ آخه این خیلی، خیلی عجیبه. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اولین بوسه‌ام با یه پسر باشه...»
«باشه. باشه صبر می‌کنم. تا هروقت که نیاز داشته باشی. ولی دیر نکن.»
.
.
.
یونجون دستش را در جیب کتش برد.
«هایون شی...»
هایون دست از جویدنِ غذایش برداشت و قاشق و چنگال از دستش به بشقاب افتادند. می‌دانست چه چیزی در جریان است.
«یونجون شی. جدا راجع بهش فکر کردی؟ این یه موقعیت خیلی عجیبه. مطمئنی می‌خوای انجامش بدی؟»
یونجون جعبه‌ی کوچکِ طوسی رنگ را از جیبش بیرون آورد.
درش را باز کرد.
«هایونا. باهام ازدواج می‌کنی؟»
بله. فکر هایش را کرده بود. درخواستش نشان از این بود.
«ی-یونجونا... من... بله. بله می‌کنم...»
حلقه در انگشتِ هایون، جلوه‌ی دیگری داشت. جورِ خاصی زیبا بود.
.
.
.
«چوی سوجین اینا یعنی چی؟»
پدر با فریاد گفت.
«این فیلمای لعنتی چیه توی لپ‌تاپت؟»
فیلم های بی‌ال بودند. سوجین، دخترِ خانواده‌ی ثروتنمد و معروفِ چوی، لزبین بود و بی‌ال تماشا می‌کرد؛چه ننگی بزرگتر از این؟!
چیزی با شدت زیرِ گوشِ سوجین خورد و سوجین بلافاصله صورتم را برگرداند.
«آره بی‌ال می‌بینم! لزبینم که چی؟ نمیتونم مثلِ پسرِ عزیزدردونت بی‌نقص باشم!»
لپ‌تاپ به زمین پرتاب شد و کاملا خرد شد.
«از خونه‌ی من گمشو بیرون!»
«حالم ازتون بهم میخوره!»
دختر جیغ می‌زد و سریع از خانه بیرون دوید.
دختر به کتاب‌فروشیِ انتهای خیابان رفت. همیشه آن جا آرامش می‌گرفت.
دقایقی بعد پسری با چهره‌ی گرفته و بی احساس واردِ مغازه شد.
«سوجین.»
دختر نگاهش را از کتابی که در حال خواندش بود گرفت و به پسرِ مقابلش داد.
«اوپا.»
«باز باهاش دعوا کردی؟»
«نمی‌تونم تحملش کنم.»
«می‌خوای چیکار کنی؟»
«از خونه فرار میکنم.»
«دیوونه شدی؟»
«نمی‌دونم باهام می‌آی یا نه ولی من می‌رم.»
«فعلا بیا برگردیم. فردا راجع‌بهش حرف می‌زنیم.»
به سمتِ خانه روانه شدند.
.
.
.
«هیونجین.»
پسرِ بزرگتر با شرمساری صدا زد.
«هیونگ؟ چی‌شده؟»
«من‌ و خواهرت..»
قیافه‌ی هیونجین درهم رفت.
«من و خواهرت می‌خوایم ازدواج کنیم.»
«چی!؟»
فریاد زد.
و فلیکس متعجب بود.
«من ازش خاستگاری کردم. ما هم دیگه‌رو دوست داریم. لطفا زود واکنش نشون نده.»
هیونجین سرش را پایین انداخت.
«جدی که نمی‌گی نه؟ اون قول داده بود همیشه نونای من باشه... و شما دوتا همیشه مثل خواهر برادرا بودین...»
هیونجین زیادی به خواهرش وابسته بود. او همیشه کنارش بود. از همان شبی که پس از بدنیا آمدنش مادرش فوت کرد، خواهرش مادرش بوده.
یونجون سرش را پایین انداخت. این پسر حق داشت حقیقت را بداند؛ اما...
فلیکس دستش را روی شانه‌ی هیونجین گذاشت و با سر به یونجون اشاره کرد که از دمِ مدرسه‌یشان برود و آن‌هارا تنها بگذارد.
یونجون با شرمساری آن‌هارا تنها گذاشت. خودش هم حسِ خوبی نداشت. عاشقِ خواهرِ دوستش شده بود و هرگز زمانِ اعتراف را پیدا نکرد؛ اما در موقعیتی عجیب با او ازدواج می‌کرد و هایون فکر میکند یونجون به خاطرِ احساس ترحم اینکار را می‌کند. هیچ ایده‌ای ندارد که آن پسر عاشق است.
فلیکس دستش را دورِ بازوی هیونجین می‌پیچد.
«هیونگ.»
«بله؟»
صدایش می‌لرزد.
«چجوری با یونجون هیونگ آشنا شدی؟»
«یادته ما باهم چجوری آشنا شدیم؟»
تلاش می‌کرد بغضش را خفه کند. به پسرِ کنارش نگاه کرد.
«اون منو نجات داد. از اول دبیرستان همو دیدیم و اون با اینکه سال‌بالایی بود منو از دستِ قلدرای مدرسه نجات داد. و سالِ آخر کسی جرأت نمی‌کرد نزدیکم بشه ولی تو جدید بودی.»
«یعنی رابطه‌ات با یونجون مثل خودت و منه؟»
غمی در صدای فلیکس شنیده می‌شد.
«نه. اصلا. فقط من هنوز منتظرم یه پسر کوچولو با احساساتش کنار بیاد.»
صدایش دیگر نمی‌لرزید. فلیکس سرخ شده بود.
«من همسنتم مرتیکه...»
«آره ولی کوچولویی جوجه. خب، حالا کی قراره جوابتو بشنوم؟»
فلیکس رویش را برگرداند و هیونجین می‌دانست قرار نیست جوابی بگیرد.
...
تاکامنت نذارین و وت ندین پارت بعدی نمیزارم:(

taiyo-Hyunlix Where stories live. Discover now