10

79 12 2
                                    

روزِ عروسی خیلی زود فرا رسید. هیچ‌کس باورد نمی‌کرد که هایون؟ دختری که همیشه با آرایش غلیظ و لباس‌های دقیق و هوشمندانه پسر هارا جذب خود می‌کرد و تا نیمه‌شب در کلاب ها وقت می‌گذراند؟ دارد ازدواج می‌کند.

فلیکس و هیونجین درحالِ پوشیدنِ کت‌شلوار در خانه‌یشان بودند.
هایون درحالِ آماده شدن بود و یونجون هم از طرفی دیگر .

هیونجین در آینه به خودش نگاهی انداخت.
«شبیه شاهزاده ها شدی.»
هیونحین به سمتِ صدا چرخید و فلیکس را دید که درحالِ ژل‌زدن به موهایش بود. خودش هم شروع کرد به بستنِ موهایش.
«و تو شبیه فرشته ها.»
«اگه عروسی خواهرت نبود همه فکر می‌کردن داماد تویی.»
هیونجین به فلیکس زل زد. هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست احساسش را در آن لحظه توصیف کند.
«چجوری انقدر زیبایی؟»
فلیکس فقط سرخ شد.
«نه جدی، چجوری اینهمه زیبایی تو یه آدم جا می‌شه؟»
«کسی مثل تو نباید اینو بگه. تو خودت نمونه‌ی زیبا بودنی.»
پس از چند ثانیه زل‌زدن به یک‌دیگر رویشان را برگرداندند. فهمیدند که حرف‌هایشان شبیه دو دوست نیست؛ پس ادامه ندادند.
«خب، بریم؟ آماده‌ای؟»
هیونجین سرتکان داد و هردو با موتور به سمتِ آرایشگاهِ هایون راه افتادند.
.
.
.
«موتورِ عروس؟»
هایون که درحالّ پوشیدنِ لباس‌عروسش بود با خنده گفت.
«آره مشکلش چیه؟ ولی فک کنم یونجون برای برگشتن ماشین اجاره کرده.»
هیونجین با دهنِ پر از نون خامه‌ای های روی میز گفت.
«خانم لطفا بازوهاتون رو از پشت به‌هم نزدیک کنین.»
«یونجون ماشین نداره نه؟»
«نه نونا. حتی ایناروهم از شوهرت نمیدونی؟»
و هیونجین در حالِ گفتنِ این حرف، دوبار انگشتانِ اشاره و وسطش را به نشانه‌ی "مسخره بودن" همزمان خم و راست کرد. ازدواج آن‌دو در نظرش مشکوک بود. امیدوار بود که دلیلِ عجیبی پشتش نباشد؛ اما نمی‌توانست جلوی ذهن شکاکش را بگیرد.
«آه خدایا جدا! بس کنین دیگه.»
فلیکس کفری شده بود. هیونجین یک نون خامه‌ای بزرگ را در حلقش فرو کرد.
«خفه جوجه.»
فلیکس با چشمانِ چهارتا شده به هیونجین زل زد و یک صدمِ ثانیه بعد به او اخم کرد.
هیونجین مضطرب بود؛ و یک بازیگر حرفه‌ای. تقریبا هیچکس نمی‌توانست از غوغای درونش باخبر شود.

وقتی کارِ هایون تمام شد هیونجین به او نگاهی انداخت. می‌توانست زیباییِ خواهرش را ستایش کند.
«جدا باید با موتور برم؟»
«بله عروس خانم.»
«سه نفره جامون می‌شه؟»
«نه لیکس. تو باید بری پیشِ یونجون، یادته؟»
«آه درسته.»
هیونجین با مشقت لباسِ خواهرش را طوری که بهم نریزد روی موتور درست کرد و خودش هم پس از سوارشدن، کلاه کاسکتش را سر گذاشت و به سمتِ تالار رفت.
و فلیکس پیاده به سمتِ آرایشگاهِ یونجون رفت.
.
.
.
وقتی به یونجون رسید تعظیمی کرد و گفت که چقدر در لباسِ دامادی زیبا شده.
«یونجون هیونگ، کارت تمومه؟ باید بریم. راستی با چی میریم؟»
«ماشینِ رئیسمو قرض کردم. وقتی شنید عروسیمه خیلی خوشحال شد. منم کارم تمومه.»
تلفنِ همراهش را از روی دسته‌ی مبل برداشت. موهایش حالت داده و براق بود. یک‌دست کت‌وشلوارِ خاکستری و یک پیراهنِ سفید زیرشْ تَنْ‌داشت.
«بریم.»
و سوارِ ماشینِ‌عروس شدند و به سمتِ تالار حرکت کردند.
.
.
.
عروس و داماد در حالِ خوش‌آمد گویی به مهمانان بودند.وقتی هیونجین برای درآغوش‌کشیدنِ خواهرش نزدیکش شد، هایون چیزی در گوشش زمزمه کرد و این باعثِ خجالت، تعجب و شادیِ همزمان در او شد. 
هایون و یونجون در ابتدای تالار ایستاده بودند و به سخنانِ مجری که کنارشان پشتِ میکروفون ایستاده بود، گوش می‌دادند.
.
.
.
چند ساعتی گذشته بود.
پچ‌پچ هایی هم از گوشه‌کنارها شنیده می‌شد.
«دخترِ بیچاره مامان بابا نداره که برای عروسیش هانبوک بپوشن.»
و زمزمه های دیگری از این قبیل.

taiyo-Hyunlix Where stories live. Discover now