2

120 10 0
                                    

بعد از درس‌های آن‌روز، وقتی هیونجین از کلاس بیرون زد، فلیکس دنبالش کرد و قبل از این‌که از ساختمان بیرون برود، آستینش را گرفت:«صبر کن...»
هیونجین رویش را به سمتِ فلیکس برگرداند.
«چرا مسخرم نمی‌کنی؟»
فلیکس گفت.
«چی؟»
«هروقت کسی فهمیده بی‌ال میبینم مسخرم کرده. بهم گفته گی و...»
«من کسیو بخاطر همچین چیزی مسخره نمی‌کنم.»
فلیکس شوک‌زده بود.
لب‌زد:«فرشته.»
«چی؟»
«هیچی.»
فلیکس تردید کرد؛ اما بلاخره پرسید:«کجا میری؟»
«خونه. چطور؟»
«اگه بخوای... می‌تونیم...»
«بریم بیرون؟»
فلیکس از تَهِ قلبش از هیونجین ممنون بود که جمله‌اش را تکمیل کرده بود.
«اره!»
چشمانش برق زد ولی ناگهان اضطراب گرفت.سرش را پایین انداخت. اگر می‌گفت نَه چه؟ آن‌وقت ضایع می‌شد. تنها کسی هم که به او کمک کرده بود را از دست می‌داد و...
«چرا که نَه.»
فلیکس با شدت سرش را بالا برد. لبخندی به گرمیِ آفتاب زد.
گفته بود نَه. اما این جور "نَه" دل‌نشین بود.

پس از کمی راه رفتن، به کافه‌ای در نزدیکیِ ایستگاهِ اتوبوس رفتند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پس از کمی راه رفتن، به کافه‌ای در نزدیکیِ ایستگاهِ اتوبوس رفتند. روی صندلی های یک میزِ دونفره که کنارِ پنجره بود نشستند. پَرده‌ای به رنگِ لیمویی از پنجره آویزان بود.
«خب...»
فلیکس می‌خواست سرِ صحبت را باز کند اما لکنت گرفته بود. نمی‌دانست چه بگوید.
«کِی به دنیا اومدی؟»
هیونجین بدونِ اِبا و خجالت پرسید.
«ها؟م-من فک کنم...پونزدهِ سپتامبر.»
انگار تنها کسی که در این مکالمه خجل بود، فلیکس بود.
هیونجین پوزخند زد؟:«فک کُنی؟ خب به هرحال اگه پونزده سپتامبری، من هیونگتم. بیستِ مارس.» و دستَش را جلو آورد.
فلیکس هم همین‌کار را کرد و باهم دست دادند.
«ا-اگه بخوای م-می‌تونیم... و-وقتِ بیشتری باهم بگذرونیم...»
«چرا که نه.»
هیونجین همچنان که به‌خاطرِ نوشیدنِ آمریکانوی مقابلش سَرش پایین بود گفت.
یک "چرا که نَه" ی دیگر.
فلیکس؟ انگار دنیا را به او هدیه داده بودند.
«خب... تفریح مورد علاقت چیه؟»
«نقاشی. تمامِ دنیام توی خواهرم ونقاشی خلاصه می‌شه.»
هیونجین سرش را بلند کرد و به چِشمانِ فلیکس خیره شد. متوجهِ برقِ شیرین در چشمانش بود.
«می‌خوای بیای خونم؟»
هیونجین گفت.
فلیکس زیرِ نفوذِ چشمانی که به او خیره بودند، درحالِ ذوب‌شدن بود.
«آ-آره!»
و به خودش لعنت فرستاد که چرا انقد آویزان به‌نظر می‌رسد.
به‌هرحال، با هیونگش به راه افتادند و به سمتِ خانه‌ی او رفتند. محله‌ای که هیونجین در آن زندگی می‌کرد، محله‌ی فقیرانه‌ای بود. فلیکس جوری به اطراف نگاه می‌کرد انگار تابه‌حال همچین جایی را از نزدیک ندیده.
هیونجین با انزجار به فلیکس نگاه کرد:«البته. کفشِ نایکِ اصل، ساعت‌مچیِ رولکس،... معلومه که تاحالا همچین‌جایی رو ندیدی.»
و بعد به لباس های ساده‌ی خودش خیره شد. دست‌هایش در جیب بود.
«حتما ناراحتی که داری به یه خونه‌ی کوچیک و فقیرانه می‌آی. نباید می‌گفتم بیای اینجا. بیا، تا ایستگاه اتوبوس می‌رسونمت.»
فلیکس با دو دستش شانه های هیونجین را گرفت و با صدایی بلند تر از حدّ معمول گفت:«نه! نه اصلا اینطور نیست! دلم می‌خواد خونتو ببینم. ناراحت نیستم! اصلا چرا باید ناراحت باشم؟ از وقت گذروندن با تو لذت می‌برم!»
خودش از این اعتراف، مبهوت بود.
هیونجین لبخندِ ریزی زد و سر تکون داد. کمی سرخ شد. پس از کمی راه رفتن، کلیدهایش را از جیبش بیرون آورد و دربِ سفیدِ خانه‌ی مقابلش را باز کرد. اول، حیاطی با باغچه‌‌ای کوچک به چشم می‌خورد و بعد که کفش‌هایشان را در‌آوردند‌، واردِ خانه‌ای کوچک با دو اتاق خواب شدند.
کنارِ دربِ ورودی آشپزخانه‌ای کوچک و کمی جلوتر از آن اتاقی قرار داشت. در اتاق، تختی دو نفره با روتختیِ قهوه‌ای و پاتختی کنارِ آن قرار داشت. در سمتِ راست، اتاقی کوچکتر بود که به خاطرِ بسته بودنِ دربِ آن، فلیکس چیزی از آن ندید.
فلیکس لبخند می‌زد.
هیونجین یک لیوان آب برایش آورد و همانطور که فلیکس پس از تعظیمِ کوچکی شروع به نوشیدن می‌کرد گفت:«ببخشید که چیز زیادی برای پذیرایی ازت ندارم. حتما گرسنه‌ای. رامن می‌خوری؟»
و آب در گلوی فلیکس گیر کرد. شروع به سرفه کرد.
«چ-چی؟»
«رامن. تاحالا اسمشو نشنیدی؟ وایسا!»
پوزخندی با شیطنت زد و گفت.
«به چی فکر می‌کردی؟»

فلیکس با مشتش به سینه‌ی هیونجین کوبید.
«هیچی نگو!»
و هیونجین پس از خنده‌ای شیرین به سمت آشپزخانه رفت تا آب را برای جوش‌آمدن روی گاز بگذارد.
«احساس آزادی داره.»
فلیکس از بودن در آن خانه خوشحال بود.
«چی احساس آزادی داره؟»
«نمیدونم. اینجا.. یه حس و حال خاصی داره. تنها زندگی میکنی؟»
«نه.خواهرم هم پیشم زندگی می‌کنه ولی خیلی دیر به دیر می‌بینمش.از صبح تا شب سرُ کاره و منم مدرسه. فقط شبا اینجا می‌خوابیم. بغضی شب هاهم خونه نمی‌آد. هیچ‌کاری به کارِ هم نداریم.»
فلیکس متوجه سردی در گفتارش شد. هیونجین اسمِ دو شخص مهم را نگفته بود.
«یعنی... خونوادت...»
«اره. مُرده. مادرم.»
و پسر جرعت پرسیدن درباره‌ی پدرِ هیونجین را نداشت.
___
اگه خوشتون اومد، کامنت و وت یادتون نره^^

taiyo-Hyunlix Where stories live. Discover now