سرِ جلسهی امتحان بودند. همه استرس داشتند. فلیکس، به طرز دیوانهواری دست در موهایش برده بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.
هیونجین به او نگاه میکرد و نگرانش بود.«استاد! میتونم برم اتاق بهداشت؟»
صدای فلیکس بود.
معلم سر تِکان داد.
«میتونم همراهش برم؟ حالش خوب نیست.»
استاد نمیخواست اجازه دهد؛ اما بیخیال شد وقتی رتبهی پایین کلاس همچین چیزی میخواست اهمیتی نداشت. میتوانست انجامش دهد.
.
.
.
«هیونگ!»
اشک میریخت.
«ته ووی عوضی میدونه بابام کیه!»
«چی؟»
پسرِ بزرگتر نگران بود. نگرانِ عزیزترینش بود که مقابل چشمانش، اشک میریخت و با هر قطرهی اشک قلبِ هیونجین را میفشرد.
و الآن میفهمید که استرسِ خورشیدش بهخاطرِ چیزِ دیگری بود.
«ته وو میدونه بابام هرشب...»
«باشه باشه فهمیدم. چیکار میتونم بکنم؟»
پسرِ کوچکتر یقهی هیونگش را در دست گرفت. هیونجین هرگز فلیکس را انقدر مضظرب ندیده بود.
«هیونگ. میتونی یه کاری کنی مگه نه؟ بهم گفته اگه توی این امتحانهم رتبهی اول بشم به همه میگه.. ولی نتونستم از عمد جوابِ اشتباه بدم... میتونی یه کاری بکنی مگه نه؟»
گولهگوله اشک از چشمانِ پسر میریخت.
هیونجین سرش را برگرداند و با صورتی بی احساس چشمانش را بست.
«میتونم. ولی درعوض، عشقِت رو میخوام.»
«چ-چی؟»
چیزی نرم بر لبانِ پسرک فرود آمد و ناخودآگاه چشمانش را بست. سیاهی میدید و لذتی در وجودش شعله میکشید. انگشتانش را در موهای بلندِ مشکی پسر فرو کرد و با احساسِ دستانی به دورِ کمرش خجالت زده شد.
فلیکس به دیوار تکیه کرده بود و از تمام شدنِ آن دقایق هراس داشت.
ثانیه ها میگذشتند و پروانه هایی در شکم دو پسرک درحالِ پرواز بودند. چه کسی میدانست که این پروانه ها روزی از بین میروند یا نه؟
...
3ساعت قبل.
...
یونجون با عجله به سمتِ آدرسی که دختر داده بود میدوید. دقایقی قبل موتورش را در حینِ تحویلِ سفارش وسطِ خیابان رها کرده بود و با دلی نگران به سمتِ دختری که قلبش را تسخیر کرده بود میدوید.صدای پاها نزدیک تر میشدند.
دربِ دستشویی زنانه قفل بود.
«هایون شی! هایون شی!»
هایون که کنارِ درب لم داده بود به زحمت از جایش بلند شد و درب را باز کرد.
یونجون به سمتِ هایون خیز برداشت و شانه هایش را میانِ دستانش گرفت.
به لباس های پارهپوره و ریخت و قیافه ی داغانَش نگاهی انداخت.
«هایون شی...»
«یونجونا. چیکار کنم؟»
صدایش میلرزید.
یونجون وقتی به دستانِ زخمی، لباس های پاره و خونی و موهای به هم ریختهاش نگاه انداخت، به سرعت موضوع را فهمید.
«ک-کسی.. ج-جرعت کرده ب-بهت دستدرازی کنه؟» صدای گریه ی هایون بلند تر شنیده میشد.
«ف-فرار کردم...پ-پلیسا...گ-گرفتنش و-ولی من فرار کردم...»
«تقصیر تو نیست. تقصیر تو نیست، باشه؟ بیا بریم ایستگاه پلیس.»
هایون سرش را به چپ و راست تکان داد؛ اما یونجون با قاطعیت گفت که هایون باید شجاع باشد و حَقش را بگیرد.
.
.
.
هیونجین و فلیکس به یکدیگر نگاه میکردمد و امیدوار بودند، خداوندا؛ امیدوار بودند که چیزی مانع این خوشی نشود.
صدای زنگِ موبایلی آمد؛ و چیزی به پایان رسید.
به هرحال، آنها که میدانستند آن شادی دوامی ندارد.
.
.
.
به ایستگاه پلیس رسیدند.
مردی دستش را دورِ شانه های دختری لرزان انداخته بود.
هیونجین به سمتشان دوید.
گلولهگلوله اشک میریخت.
«نونا!»
یونجون و هایون به سمتش چرخیدند.
هیونجین دوزانویش را روی زمین گذاشت و سرش را روی شکمِ خواهرش. اشک میریخت.
«نونا...»
«هیونِ قشنگم...»
هایون، سرِ هیونجین را نوازش میکرد.
فلیکس جرعت نداشت نزدیک برود. در جایش، خشکش زده بود.
شخصی را، دستبند به دست آوردند.
خودش بود.
هیونجین به محض اینکه فهمید آن مرد، به خواهرش دستدرازی کرده، به سمتش حملهور شد و ناسزا میگفت. فلیکس و پلیس ها سعی در عقبکشیدنِ او داشتند.
هایون تماشا میکرد، ترس در نگاهِ متجاوز را.
و یونجون نگاه میکرد؛ با نفرت. قصد نداشت جلوی هیونجین را بگیرد. درواقع، در آن لحظه فقط میخواست آن مرد کشته شود.
.
.
.
چند روزی گذشت. هایون سعی در قوی نگه داشتنِ خود داشت و هیونجین ساکت تر از همیشه بود. شایعه ها در مدرسهیشان پیچیده بودند و هیونجین به هیچ کدام از آنها کوچکترین توجهی نشان نمیداد. فلیکس هم چندباری خواست با شایعهپراکن ها دعوا کند؛ اما وقتی نگاهِ سنگینِ هیونجین را بر خود احساس میکرد دست از کار میکشید.
روزِ اعلامِ نمرات رسیده بود.
نمراتِ همان آزمونی که ته وو فلیکس را بهخاطرش تهدید کرد.
فلیکس با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و ناخنش را میجوید.
هیونجین دست راستش را که دیگر اثری از سوختگی رویش نبود، روی پای چپ فلیکس گذاشت تا مانع از لرزشش شود.
«نَجو.»
فلیکس سرش را روی میز گذاشت و انگشتانش را میانِ موهایی که ریشههایشان مشکی شده بود فرو کرد.
«خب بچه ها.»
با صدای معلم به خود آمد.
«آخر کلاسه و میخوایم سه نفر اول رو توی آزمون تشویق کنیم. لی فلیکس. کانگ ته وو و چوی سوجین. لطفا براشون دست بزنین.»
تمام شده بود. فلیکس دست راستش را روی سینهاش گذاشت و یونیفرمش زیر فشار، مچاله شد.
صدای شکستنی آمد.
شکستن مدادی در دستِ پسری عصبانی. از سمتِ میزِ ته وو.
صدای زنگ استراحت آمد. معلم از کلاس بیرون رفت و کسی به پسرِ ترسیده ی گوشهی کلاس خیز برداشت.
هیونجین با کفِ دو دستش روی میز کوبید و به ته وو اشاره کرد.
«تو. با من میای بیرون. الآن.»
ته وو میدانست چارهای ندارد. با ناسزا گفتن از کلاس بیرون رفت.
به گوشهی خلوتی از حیاط رفتند.
«چه مرگته هوانگ؟»
«تو چه مرگته؟ بهش گفتی نباید رتبه ی اول بشه؟ که چیو لو بدی؟ میخوای چیو ثابت کنی کانگ ته وو؟»
«آره که چی؟ به هرحال که کاری نمیتونی بکنی.»
هیونجین یقهی پسرِ قدکوتاه تر را گرفت.
«میدونم مامانت زندانه.»
_____
اگه خوشتون اومد، کامنت و وت یادتون نره^^
YOU ARE READING
taiyo-Hyunlix
Teen Fictionدوپسر دبیرستانی، با دنیاهای متفاوت، که اولین بار، عشق رو باهم تجربه میکنن. «ببخشید. ولی... یعنی، لعنت بهت لی، منظورم اینه که، میدونم گفتی میخوای راجع به احساساتت تصمیم بگیری و فکر کنی؛ ولی، لعنتی، چطور تونستی بگی دوست پسر نداری؟ حتی کسی رو دوست ن...