فلیکس تصمیم گرفت به این بحث خاتمه دهد.
هیونجین که هنوز در آشپزخانه بود،ساکت به نظر میرسید؛ اما ناگهان گرمای خورشید را پشت تَنَش حس کرد. آن پسرِ کوچک خورشید بود.
«ت-تو...»
فلیکس همچنان هیونجین را از پشت به آغوش کشیده بود و متوجهِ مکثِ او شد.
ثانیه ها میگذشتند. خورشید و ماه در سکوت بودند و ماه، در آغوش کشیده شده بود. فاصله ی بین بدنشان از بین رفته بود و الآن، در همین لحظه، لی فلیکس، میدانست که نباید آنکار را بکند اما دلش نمیکشید جدا شود.
وقتی دید هیونگش مقاومت نمیکند، بیشتر ترغیب شد که اورا تا ابد بغل کند. دستانش را جلوی بدن هیونجین قفل کرد.
هیونجین میخواست برگردد که اوهم پسر کوچکتر را بغل کند؛ اما دلش نمیآمد آن لحظه تغییری کند.
تیک ها میگذشتند، تاک ها هم.
اما آن لحظه، زمان برای دو پسر در خانه ای کوچک در محلهای در پایینشهر، در شهر سئول، ایستاده بود.
دو پسر، در جایی از این دنیا، فارغ از دیگر آدم ها، داشتند عاشق همدیگر میشدند.
پس از دو دقیقه، هیونجین برگشت و به ستارههای چشمانِ خورشیدش خیره شد.
هیچ نمیگفتند.
هیونجین دستانش را دورِ کمرِ پسری که هشت سانتیمتر از خودش قدکوتاهتر بود، قلاب کرد.
خم شد و سرش را در گردنِ فلیکس فرو برد.
فلیکس باور نمیکرد؛ چیزی را که لمس میکرد.
آن لحظه خوب بود؛ زیادی.
همدیگر را به آغوش کشیده بودند و آن لحظه، الهامی برای هر نویسندهای بود؛ هر نقاش؛ و هر موزیسینی.
تمام چیز های خوب بلاخره تمام میشوند. هیونجین بلاخره خودش را عقب کشید و به کابینت پشت سرش تکیه داد. همچنان بههم خیره مانده بودند تا اینکه حسِ سوزشی در دستِ هیونجین و فریادِ کوچکی از دهانش، آنهارا به خود آورد.
«آه! لعنتی!»
دست هیونجین با شعلهی گاز سوخته بود.
لبِ پایینش را گاز گرفت تا ناسزا نگوید و فلیکس به سرعت دستِ چپِ هیونگش را در دست گرفت.
هیونجین خواست دستش را بیرون بکشد و بگوید که چیزی نیست؛ اما از احساس گرمای دستانِ آن پسر لذت میبرد پس فقط لبخند زد.
«خوبی؟»
«اره.»
«مواظب باش. روش پماد بزن تا تاول نزنه.پماد دارین؟»
«فکر کنم آره،مهم نیست. خوب میشه.»
فلیکس در جواب، اخمی کرد.
فلیکس دستانش را از هیونجین جدا کرد و رفت تا بستههای رامیون را بیاورد.
«بابات نگرانت نمیشه؟»
پس از خوردن شامِشان، هیونجین سکوت را شکست.
«فک نکنم بدونه یه پسر داره.»
فلیکس گفت.
غمی که در لحنِ پسر شنیده میشد از توجهِ هیونجین دور نماند. غمی که ناشی از کمبود محبت پدر و مادرش بود.
«یعنی براش مهم نیست کِی بری خونه؟»
هیونجین پرسید.
«اصلا اهمیت نمیده.»
«الان میخوای چیکار کنی؟»
«نمیدونم.»
«اینجا بخواب.»
فلیکس سرش را به سمتِ پسر بزرگتر چرخاند.
«چی؟»
«دیگه اتوبوسی نیست.»
هیونجین گفت.
فلیکس سکوت کرد؛ هیونجین هم.
بلاخره فلیکس سَری تکون داد و هیونجین بلند شد تا پتو و زیرانداز بیاورد.
دوتا تُشَک پهن کرد و دوتا بالشت رویشان گذاشت.
«البته احمق! انتظار که نداشتی روی تخت بخوابین؟»
فلیکس در دِلَش گفت.
و روی تُشَک ها دراز کشیدند.
«تاحالا دوست دختر داشتی؟»
فلیکس، لب زد.
«یه بار، اوایل پارسال. یه رابطه ی مسخره بود. چیز مهمی نبود.»
«دوست پسر چی؟»
میدانست که این سوال ریسک بالایی دارد.
هیونجین به پشت خوابیده بود. درحالی که دستهایش زیر سرش بودند، نیمنگاهی به فلیکس انداخت.
«نه.»
فلیکس سرخ شد و به سقف خیره ماند. چشمانش را بست.
«فلیکس؟»
«بله؟»
«تو چطور؟»
«نه.»
«کدومش نه؟»
«دوتاش.»
«جدی؟»
فلیکس سر تکون داد.
هیونجین بالا را نگاه کرد.
«فلیکس؟»
«بله؟»
«شب بخیر.»
«شبِ توهم بخیر.»
و در آخر به آرامی اضافه کرد:«ma lune»
(ماهِ من، به زبانِ فرانسوی)
.
.
.
ساعت، یکِ بامداد بود. لی یو رام و یکی از زن های داخلِ مهمانی، برهنه روی تخت دراز کشیده بودند.
زن به آرامی پرسید:«ولی تو یه پسر توی خونه داری، اگه اون مارو ببینه چی؟»
«اون مارو نمیبینه. اصلا مشتاق نیست که بیاد دنبال من یا همچین چیزی. معمولا هم خونه نیست.»
خیالِ زن راحت نشده بود اما سر تکان داد.
یو رام باید فکری میکرد.
....
پنج سال قبل، 2014.
...
صدای بوقِ ماشین میآمد و یو رام و همسرش، یونا مانندِ همیشه، بیتوجه به پسرِ کوچکشان، بحث و دعوا میکردند.
ضربانقلبِ پسرک بالا رفته بود؛ و البته صدای داد و بیدادِ پدر و مادرش هم.
وقتی به خانه رسیدند، فلیکس به اتاقش رفت و مادرش هم به دنبالش. یونا، پسرس را در آغوش گرفت و گفت:«نزار حالتو خراب کنه. شبت بخیر، لیکسیِ من.»
و فردایی برای یونا وجود نداشت. به تشخیصِ دکترها، آنشب مادر با سکتهی قلبی ناگهانی از دنیا رفته بود.
...
زمانِ حال،2019.
...
وقتی هیونجین از خواب بیدار شد، فلیکس هنوز در رویا بود. هیونجین از جایش بلند شد و ملافه های خودش را تا کرد. به اتاقِ خواهرش رفت.
هایون در اتاقش خوابیده بود. حتما دیشب متوجه آن دو شده بود.هیونجین جلوتر رفت و لبهی تختِ هایون نشست.
«نونا؟»
هایون یک نیم تنه ی خاکستری که به خوبی حجم سینهها و سوتین کاپدارش را نشان میداد، تن کرده بود. به همراهِ یک شلوارکِ جینِ آبینفتی.
به آرامی چشمانش را باز کرد.
«هیون؟»
___
اگه خوشتون اومد، کامنت و وت یادتون نره^^
YOU ARE READING
taiyo-Hyunlix
Teen Fictionدوپسر دبیرستانی، با دنیاهای متفاوت، که اولین بار، عشق رو باهم تجربه میکنن. «ببخشید. ولی... یعنی، لعنت بهت لی، منظورم اینه که، میدونم گفتی میخوای راجع به احساساتت تصمیم بگیری و فکر کنی؛ ولی، لعنتی، چطور تونستی بگی دوست پسر نداری؟ حتی کسی رو دوست ن...