28•~"آخه من هنوزم دوستت دارم"

366 56 39
                                    

در حالی که دو تا بستنی قیفی گرفته بود و کنار ساحل قدم برمیداشت جیمین رو دید که چند قدمی ازش فاصله داره. اون نمیدیدش و محو تماشای غروب آفتاب شده بود.

صداش رو صاف کرد و پسرک رو صدا زد "جیمین..!"

جیمین سر چرخوند و باهاش چشم تو چشم شد. لبخند محوی زد در عین حال براش دست تکون داد.

هر دو قدمی به سمت همدیگه برداشتن تا اینکه جیمین چشمش خورد به مرد مسلحی که پشت سر یونگی ایستاده بود. با چشم هی گرد شده شروه کرد به دویدن سمت یونگی..

پسربزرگتر که از این حرکت جیمین تعجب کرده بود بی اختیار لبخندش پهن تر شد. قدم هاش رو تند تر کرد تا پسرک زودتر بهش برسه اما دلیل واقعی این عجله جیمین رو نمیدونست.

همین که بهم رسیدن جیمین پرید بغلش و باعث شد بستنی های توی دست یونگی بیوفتن زمین..پسرک وادارش کرد بچرخه و درست همون لحظه بود که صدای شلیک توی گوشش پیچید.

قبل از اینکه بخواد گرمی اون آغوش رو حس کنه پسرک در حالی که از درد به خودش میپیچید سر خورد.

یونگی با چشم های گرد شده روی دو زانوهاش نشست و اجازه نداد جیمین بیوفته زمین...پسرک غرق در خون شده بود "جیمینن!!!"

وحشت زده چشماش رو باز کرد و در حالی که خیس عرق شده بود به حالت نشسته در اومد. نفس نفس میزد...تعداد دفعاتی که این خواب رو دیده بود از دستش در رفته بود.درست از وقتی که اومده بود بوسان همش این خواب رو میدید.. اینکه میره بیمارستان دیدن جیمین و بعدش کنار ساحل اون اتفاق میوفته..انگار هر وقت که به فکر دیدن جیمین میوفتاد شبش اون خواب رو میدید..به نظر میرسید یه جور هشداره...هشداری که میگفت اگه بره دیدنش بلایی سر جیمین میاد.. برای همین بود که همش جلوی خودش رو میگرفت تا نره به دیدنش.

شایدم هنوز یک ترسی توی دلش مونده بود. ترس از دست دادنش..مخصوصا بعد اون اتفاقاتی که توی سئول افتاد.

آب دهنش رو قورت داد و دستش رو دراز کرد سمت عسلی..همیشه یه لیوان آب میذاشت بالا سرش.. لیوان رو برداشت و سر کشید. با اینکه آبش خیلی ولرم بود میشه گفت کمی گرم شده بود اما بازم حالش رو جا آورد.

ملحفه اش رو کنار زد و از روی تخت بلند شد. قبل از اینکه از اتاقش بره بیرون چشمش خورد به ساعت دیجیتالی روی عسلی.. پنج صبح بود و هنوز هوا روشن نشده بود.

با اینکه آخر هفته بود و میتونست تا ظهر بخوابه اما عادت کرده بود به صبح زود بیدار شدن پس  اول رفت یه آبی به سر و صورتش زد. بعد از اون گرم کنش رو پوشید و از خونه زد بیرون.

هر وقت که اون خواب مزخرف رو میدید بلافاصله از خونه میزد بیرون تا با دویدن فراموشش کنه.

این بار هم تصمیم گرفته بود همین کار رو بکنه. از خونه تا لب ساحل دویده بود بدون اینکه خودش بدونه! انگار یه انرژی پنهان اون رو به طرف ساحل کشونده بود.

Hey!Mr.policeman~Yoonmin♡Where stories live. Discover now