19•~ "یک مشت خاکستر"

505 69 36
                                    

"چرا سرخود عمل کردی؟ مگه قرار نبود هر چی که شد قبلش به من گزارش بدی هان؟ مگه من مسخره توئم؟"
نامجون در حالی که ویسکی مینوشید، با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه داد. استکان پر از یخ توی دستش رو روی دسته ی صندلی گذاشت"به هر حال الان نتیجه مهم دیگه مگه نه؟ شاهد مرد یا نه؟"

مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود کمی هم که شده با شنیدن این حرف از جانب نامجون قانع شد اما بازم با یادآوری اینکه سرخود چنین کاری کرده از عصبانیتش کم نمیشد.
با نگاهی شکاکانه بهش خیره شد "از کجا مطمئن باشم که اون واقعا مرده...تو کارت توی جعل اینجور چیزا حرف نداره!" به دنبال این حرف یک تای ابروش رو بالا برد.

نامجون پوزخند صداداری زد و بالاخره رو برگردوند تا باهاش چشم تو چشم بشه.درسته که از درون اضطراب مثل خوره افتاده بود به جونش و آشوبی توی دلش راه افتاده بود اما نمیخواست باخت بده وگرنه هر چی که بافته بود رشته میشد "اگه دیروز این حرف رو میزدی میتونستی بری و با چشم خودت ببینیش ولی حیف که دیگه دیره چون الان تنها چیزی که از اون پسر مونده فقط یک مشت خاکستره!"

ته هان تک سرفه ای کرد و از حرص خنده اش گرفته بود. تقریبا داشت مطمئن میشد که این وسط یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!

لب برچید و سری تکون داد "من بهت اعتماد دارم امیدوارم از این به بعد بیشتر از این حواست رو جمع کنی!"

در واقع خیلی نامحسوس داشت تهدیدش میکرد. انگار میخواست بگه که اگه یک بار دیگه دست از پا خطا کنی باید به خاطر جون خودت دعا کنی.
نامجون استکان رو برداشت و ویسکی رو به همراه یخ های توش سر کشید.
در حالی که با دندون یخ ها رو له میکرد استکان رو گذاشت روی میز ته هان و بعد تعظیم کوتاهی از اون اتاق خارج شد.

تمام سعیش رو کرده بود تا خودش رو خونسرد نشون بده و موفق هم شده بود. بعد خروج از اتاق ته هان، نفس حبس شده توی سینه اش رو با آه بیرون داد.
درست همون لحظه گوشیش زنگ خورد. دست کرد توی جیب کتش و گوشی رو گرفت دستش؛مخاطب سوکجین بود نمیتونست اونجا بهش جواب بده پس با قدم های بلند خودش رو در خروجی که انتهای راهرو –فقط یکی از چراغ های مهتابی روشن بود- قرار داشت رسوند.
در عین حال ته هان درست بعد رفتن نامجون، دست به تلفن شد و سریع با یکی از زیر دست هاش تماس گرفت "چشم ازش برندارید!"
**

جونگکوک نفس عمیقی کشید و مرغ توی دستش رو بعد یک گاز برگردوند داخل ظرف.
تهیونگ که همچنان مشغول خوردن بود و از یه طرف هم جونگکوک رو یواشکی دید میزد؛چشماش گرد شدن.
از حرکت ایستاد و با دهن پر بهش اشاره کرد "یا چرا نخوردیش پس؟"

جونگکوک سعی کرد تیکه های مرغ رو که از دهن تهیونگ پریدن بیرون رو نادیده بگیره و در حالی که پشت سرش رو میخاروند کمی از نوشابه اش نوشید.
"آخه سیر شدم دیگه..دستت درد نکنه خیلی خوشمزه ب-" اما قبل از اینکه حرفش رو کامل بزنه تهیونگ مرغ رو کرد توی دهنش "دهنیش کردی انتظار داری من بخورمش؟..زودباش اینم بخور تمومش کن!"

Hey!Mr.policeman~Yoonmin♡Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz